چو روزی دفتری اوراق گم کرد
نفس سوی قلم بنمود و هِی کرد
بگفتا ای قلم، سویِ چه آیی ؟
ورق گم کرده ام، با من چه آیی ؟
بگفتش من تو را خواهم به هر سوی
مرا بی دفتری سودی نه آن سوی
بگفتا ای قلم، جانِ ورق رفت !
سخنگوی من و تو با عطش رفت
قلم گفتا نگو زیبایِ خوش برگ !
تو را هر آن بِروید برگه ای سبز
چو دفتر این شنید، ذوقی نهان کرد
به بالا و به پایین، رو عیان کرد
قلم گفتا، ورق خون است و ای داد
به جیحونِ قلم بی دفتری داد !
بگفتش دفتر ای خوش رنگِ پُرناز
تو را هر آن ورق آید به هر ساز
قلم بهر ورق جانی دگر یافت
به هر سویی پرید و نقطه ای ساخت
قلم را با قسم ها چون نوشتند
در آغازش یکی جمله نبِشتند
بُوَد یک حرف و بعدش جمله ای باز
در آغازش کلام و یک خدا، راز
قلم پر شوق و مستی از سرش بُرد
به سویِ کاغذِ هستی یورش بُرد
بگفتا من نویسم رویِ تو نیک
تو بشمارش به هستی تاک و یک تیک
از آن پس یک به یک اوراق بگشود
به دفتر چون سپیدی روی بنمود
به نقطه نقطهی جانش امان داد
به روی کاغذِ دفتر وزان باد
یکی جمله نوشت و دفترش بست
و از آن اوراق هستی نو به نو بست
قلم ها با ورق ها یک به یک خُفت
به هر یک قصه ای از آدمان گفت
به دریا چون قلم خون است اوراق
به گیتی نیز هر کاغذ چو اوراد
همه رازِ جهان و آن جهان ساخت
به عنقا نکته ای از آن جهان ساخت
قلم گفتا به آخر دفتری چَند
همه دنیا به طفلی، طفل با خَند
بگفتش دفتر این راویِ بی نام
هر آن تقدیرِ تو باشد به این بام
نویس و خوش نویس و آسمان شو
به هر دفتر که رفتی، ساکنآن شو
سخن آغاز بود و یک خدا بود
به قصه این قلم، دفتر همان بود
بُوَد اوراق، دنیا را من و ما
بود هر قصه ای یاد من و ما
تعهد بر قلم کن، دفتری باش
که اوراقش زند فریادِ هر کاش
به جوهر آرزوی هر کسی باش
دعای خیر اِمکان، مرهمی باش
سخن کوتاه باید، تو قلم شو
بزن بر دفترت حرف و قدم شو