برخلاف تمام زمینههایی که از خودش متنفر بود، اما عاشق اسمش بود. همیشه ازش تعریف میکرد و خیلی وقتها معنیهای بیربط رو به اسمش میچسبوند و میگفت اسمم همچین معنی میده. نمیتونستم به خاطر الفاظ و خصایص خوبی که به اسمش میده سرزنشش کنم و ازش بدم بیاد؛ حقیقتش من هم اسمش رو دوست داشتم. بهم میگفت وقتی بقیه اسمم رو صدا میزنن، دهنشون شکل قشنگی میشه و حروف و هجاهایی که داخلشون هستن باعث میشن اون شخص تن صداش بیاد پایین و با لحن آروم و طمانینه خاصی حروف رو ادا کنه که همین منجر به آرامش خود طرف و این میشد. بهش میگفتم داری غلو میکنی. مگه ورد جادوگری هست که باعث این همه اتفاق بشه؟ میخندید و میگفت: "قدرت اسمها رو دست کم نگیر."
بیشتر از دوست داشتن اسمش، عاشق این بود که بقیه صداش بکنن. همیشه گوش به زنگ بود تا صدا زده بشه و دوباره بتونه کلمهای که متعلق به خودش بود رو بشنوه. این وسط و بیشتر از هر دو اینها، همیشه مشتاق و منتظر بود تا اون این کلمات جادویی رو بگه و اون لعنتی هیچوقت به زبون نمیآوردش. با همه خوب و خوش بود و اسمشون رو صدا میزد و با اون لبخندش انتهای حروف رو امضا میکرد. اما وقتی به این میرسید انگار یهو نخ و سوزن آوردن و لبهاش رو به هم دوختن. هیچ صدایی ازش درنمیومد. با "ببین" و "میگم که" و امثال اینها سر صحبتهاش رو باز میکرد و اگه خیلی میخواست لطف بکنه، اسم خونوادگیش رو صدا میزد. همون موقع بود که این با دهن بسته لبهاش رو گاز میگرفت و با یه لبخند مصنوعی جوابش رو میداد. این اتفاق همیشه بینشون رد و بدل میشد و میدیدم چقدر از این جریان سرخوردست. سعی میکردم این صدا نزده شدن رو براش جبران کنم و چپ و راست اسمش رو میگفتم، اما صدای من، صدایی نبود که باید اون حروف رو به زبون میاوردن و شنیدنشون از من چارهی کار نبود.
چند سال بعد شبی که خودم رو ول کرده بودم و این شیب ملایم خیابون بود که به جلو میبردتم، اون رو دیدم. قیافش تغییری نکرده بود و فقط میشد از روی صورتش تفاوت و بزرگ شدن این چند سال رو خوند. ازم راجع بهش پرسید. حتی اینجا که فقط خودمون دوتا هم بودیم باز اسمش رو به زبون نمیاورد. همین کافی بود تا عصبانیت و بغضم باهم قاطی بشن و بهش بگم مگه صدا زدن یه اسم لعنتی چقدر سخت هست که ازش دریغ میکرد و نمیگفت؟ اونقدر که روزهای آخر از اسمش متنفر بود که چرا اونقدر زشت بوده که حتی اون هم به زبون نمیاوردش.
من بغضم رو به زور نگه داشته بودم و این حرفها رو میزدم، اما اون نتونست و بازی رو باخت و زد زیر گریه. مداوم و بیوقفه یک ربع تمام گریه کرد. نمیدونستم چی شد و چرا همچین اتفاقی افتاد. فقط منتظر موندم تا حالش به خودش بیاد. وقتی کمی تونست آروم بگیره و حرف بزنه، فقط یک جمله گفت: "قدرت اسمها رو دست کم نگیر."