تا حالا به مفهوم زمان فکر کردی؟
برای من هرطور که فکرش رو میکنم انتهای کار همیشه به یک پایان دردناک میرسم و اون هم اینکه چقدر سریع داره میگذره و خاطرات خوب و بد رو با خودش میبره. شاید قسمت بردن خاطرات بدش زیاد هم بد نباشه؛ اما اونجایی ظالمانه میشه که همین خاطرات رو با یک سری آدم خاص داشتی و چه خوش و چه تلخ فرقی نمیکنه، اون آدم خاص هست که مهمه و الان حتی دسترسی به اون شخص هم نداری. خاطرات اونقدر نزدیک بهت هستن که به چشم میبینیشون، اما همونقدر هم دور هستن که افسوسش نصیبت میشه که چرا نمیتونم دستم رو دراز کنم و بگیرمشون. من زمانهای خیلی خوبی رو باهات داشتم، نمیتونم دروغ بگم زمانهای بدی رو هم داشتم که نمیتونستم حرفهام رو بهت برسونم، و هرطور فکر میکنم متوجه نمیشم کارمون به کجا رسید که اینقدر از هم دور شدیم.
این خاطرات خوبت بوده که تمام این مدت هم زمان لبخندی از خوشحالی که چقدر خوششانس بودم با تو آشنا شدم و تلخی انتهای لبخندم که دیگه قرار نیست اونطور که بهم نگاه میکردی نگاه کنی توی ذهنم میچرخن و میچرخن و میچرخن.
مقدمهی طولانی شد و همونطور که میدونی بدون مقدمهها نمیتونم برم سر اصل مطلب.
و اما با تاخیر زیاد تولدت رو تبریک میگم و امیدوارم قسمت خوشحالی لبخندی که به من دادی رو به کلی آدم دیگه هم منتقل کنی.
****
کل پیامی که نوشتم رو پاک میکنم و به نوشتن یک جمله بسنده میکنم:
من از اینجا، به توی آنجا تولدت را تبریک میگویم.