Hades
Hades
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

مربی مهد

می‌گفت تو تنها کسی هستی که توی این سال‌های اخیر باهاش درارتباطم. نمی‌دونم راست می‌گفت یا دروغ. اعتراف می‌کرد فقط با من در ارتباطه و به جز من فقط یه نفر دیگه هم هست. کسی که خواب رو از چشم‌هاش گرفته بود. البته فکر کنم خودش فراموش کرده بود که چندین سال پیش برام تعریف کرده بود چرا خواب از چشم‌هاش پر کشیده و رفته بودن و چشم‌هاش شبیه ماهی مرده شده بودن؛ شبیه لونه‌ی پرنده‌های مهاجری که بعد از مهاجرتشون دیگه هیچ‌وقت به اون آشیونه‌ی قدیمی برنمی‌گردن. والدین شاغلش که نمی‌دونستن بالاخره سر کار برن یا مراقب این باشن (که خب سرکار رو انتخاب می‌کردن) یه دوره‌ی طولانی توی جایی تقریباً شبیه مهد می‌ذارنش. جایی که مربی‌هاش چندتا دختر دانشجو بودن و با قبول این کار سعی می‌کردن دخل و خرجشون رو دربیارن. اما خب نباید فراموش کرد که اون موقع دانشجو بودن و درس خوندن یه ارزش به حساب میومد و این‌هام باید به درسشون می‌رسیدن. خب حالا چه راهی بهتر از اینکه هم از این و امثالش نگه‌داری کنن و هم مطالعشون رو بکنن. والدین هر بچه‌ای تا بچشون رو بهشون تحویل می‌دادن، این‌هام سریع توی یه اتاقی لحاف و تشک می‌نداختن تا این‌ها بگیرن بخوابن و خودشون هم پیگیر کارهای خودشون. متنفر بود از اینکه وقتی چند ساعت نبوده از خواب بیدار شده، دوباره به زور مجبورش می‌کنن که بخوابه. رفتن اونجا مصادف با خوابیدن اجباری بود براش. احتمالاً برای یه آدم تنبل زیاد هم بد نباشه، اما این از همون بچگی دوست داشت بیدار بمونه و توی شب سیر و سلوک کنه؛ بیشتر منظورم این هست که تلویزیون ببینه، تنها و بهترین تفریحی که داشت.
یه بار خلاقیت به خرج داده و آدم‌های اونجا رو گول زده که مثلاً خوابیده و بعد اینکه اتاق رو ترک کردن دنبال این‌ها رفته و دیده برای بچه‌های بزرگ‌تر این اجازه‌ی تماشای تلویزیون رو صادر می‌کنن. وقتی دیدن که این نخوابیده و دنبالشون اومده، دوباره گرفتن و بردنش و این‌بار تا مطمئن نشدن که خوابیده از اتاق بیرون نیومدن. فکر کنم از اونجا بود که از خواب، سیستم آموزشی، تلویزیون و همه چی متنفر می‌شه.

داستانداستان کوتاهعاشقانهمربی
هادس، غم‌انگیزترین داستان تاریخ است. هردو روایتی مشابه داریم. من یک هادسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید