"بهار یا تابستون بود. دقیق خاطرم نیست. اگه تابستون بود که اونقدر داغ نبود تا جزغاله بشم، اگه هم بهار بود اونقدر بارون نمیبارید که خیس شم. نامهای از یه غریبه بهم رسید و خودش رو آشنای گذشتهها معرفی کرد. نشناخته بودمش. تو ادامه بیشتر خودش رو معرفی کرده بود و با هر کلمهای که بعد اون میگفت گل از گلم باز میشد و نیشم رفته رفته بازتر و بازتر. آره که اون آشنای من بود و بعد از این همه سال که گمش کرده بودم الان خوشحال از پیدا شدنش. نامهها تند تند رد و بدل میشدن، البته بیشتر از سمت اون و من بیشتر گوش بودم و میشنیدم، از تمامی سالهایی که نبود میگفت. از اتفاقاتی که برای خانوادش افتاده بودن. از خودش و اطرافیانش. اونقدر از چیزهای مختلف حرف میزد که تقریباً الان هیچکدومشون خاطرم نیست، فقط خاطرمه هروقت نوشتههاش رو میخوندم، با صدای اون بود و این لذت خوندنشون رو خیلی بیشتر میکرد."
"تا حالا با صدای یکی دیگه فکر کردی؟ انجامش بده، لذتی بیشتر از این وجود نداره. مثل یه جوک احمقانه میمونه که فقط صدا و لحن یه شخص خاص میتونه خندهدارش بکنه."
"نامهها همیشه میرفتن و میاومدن. تنها قسمت دردناکش این بود که فقط نامه بودن و صدای اون که توی ذهنم بود. لعنتی هیچوقت خودش رو نشون نمیداد و هروقت کمی میخواستم بهش نزدیکتر بشم انگاری جن دیده و بسم الله گویان ازم فرار میکرد. هیچوقت اشتیاق اون بهار یا تابستون لعنتی که بهم پیام داد رو یادم نمیره. طوری از پیدا کردن آدرس جدیدم خوشحال بود و پشت سر هم برام نامه میفرستاد که انگار یه دل نه صد دل عاشقم شده. اما رفتارش هیچوقت اینطوری نبود. توی نامههاش داشت دنبالم میدوید و توی واقعیت من دنبالش. یه دوی ماراتون تموم نشدنی که برندش کسی بود که بیشتر بدوه."
"دیگه خاطرم نیست آخرین بار کی باهم حرف زدیم. چندین سال ازش میگذره. البته من همهی نامههاش و صداش رو توی ذهنم دارم، اما اینها هیچکدوم جای خالیش رو برام پر نمیکنن. شاید توی ذهنم همه چیز نقش بسته باشه، اما توی قلبم یه جای خالی بزرگ وجود داره."
از روی تخت به سمتش میچرخم و نگاهش میکنم. چشمهاش پر اشک شده. نمیفهمم چرا یکی باید از شنیدن این حرفها گریش بگیره. من که خودم خوشحالم صدای اون هنوز توی گوشمه، شاید این هم باید صداش رو میشنید تا خوشحال میشد. بهش خیره میشم. یه چیزی توی صورتش هست که اذیتم میکنه و نمیفهمم چیه. شاید علائم پیر شدن هست یا شایدم داروهایی که توی این خراب شده به خوردم میدن که چشمها درست نمیتونه قیافهها رو تشخیص بده.
ازش میپرسم: "ببخشید، من جایی شما رو دیدم؟"
با صدای بغض کرده جواب میده: "نامهها برای تابستون بود."