ویرگول
ورودثبت نام
Hades
Hades
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

کفش‌ها، پاها

درست خاطرم نمی‌آید که وقتی بچه بودم مردم شلوارهای کمی کوتاه با کفش‌های زیر مچ می‌پوشیدند یا نه، اما شک ندارم از همان بچگی وقتی در خیابان راه می‌رفتم، همیشه سرم رو به پایین بود و کفش‌ها و پاهای مردم را از نظر می‌گذراندم. هنوز هم این اخلاق را دارم. اما حالا برخلاف بچگیم که از سر عاشق کفش بودن این کار را می‌کردم، الان به خاطر یک عکس انجامش می‌دهم. عکسی متعلق به شخصی که هرگز ندیده‌امش. عکسی مربوط به فردی که صدایش را نشنیده‌ام. عکسی از شخصی که صاحبش بزرگ‌تر از سنش است، حتی بزرگ‌تر از منی که از وی بزرگ‌ترم. عکسی برای شخصی که حرف‌هایش متفاوت‌تر از همه‌ی آدم‌هایی که تا به حال دیده‌ام است. عکسی از برای کسی که همیشه مجذوب کلمات و جملاتش می‌شوم که از زیر کدام سنگ و از کدامین لغت‌نامه پیدایشان کرده. عکسی از فردی متفاوت‌تر از همه. عکسی که صاحبش را دوست دارم. عکسی که از صاحبش متنفرم. عکسی خاص، از فردی خاص.

غرق سر سبزی محیطی که عکس در آن ثبت شده است می‌شوی، گویی تکه‌ای از بهشت جدا شده و به زمین خورده و حال انسان‌ها آن را کشف کرده و از وجود درختانی که زیر سایه‌هایشان بادهایی خنک می‌گذرند غرق ‌می‌شوند و حتی زیرشان چرتی می‌زنند و درخواب‌هایشان جایی بهتر از آن را نمی‌توانند متصور شوند و حتی در خواب نیز آن محیط را می‌بینند.

زیر سایه‌ی یکی از این درختان او را می‌توانی بیابی که نشسته است و همین که فکر می‌کنی "او" در همچین محیطیست، کافی است تا عقل از سر بپراند و ساعت‌ها مجذوبت کند تا تماشایش کنی؛ اما گفتم وی متفاوت است و این‌ها برای "او" کافی نیست و برای اینکه یک بار برای همیشه ناک‌اوتت کند، سازی در دست گرفته که می‌نوازتش. آیا خدا بهشتی بهتر از این برای انسان‌ها ساخته است؟ بعید می‌دانم.

اما نه آن تکه‌ی گمشده‌ی بهشت، نه ساز در دست و نه حتی لباس آبی رنگی که به تن دارد و آرامش آن محیط را با تفاوتی که ایجاد کرده به هم می‌زند و گویی فریاد می‌زند که من برای اینجا بودن به وجود نیامده‌ام و همانطور که تو تکه‌ی گمشده‌ای هستی، همین داستان راجع به من هم صدق می‌کند، جزئیات هیچکدامشان برایم در ذهنم به این شکلی که جلوتر خواهم گفت نقش نبسته و همه‌ی این‌ها را از هاله‌ای ابهام گرفته می‌بینم. متاسفم این را می‌گویم، حتی چهره‌اش را نیز به خاطر نمی‌آورم و آنچه با جزئیات زیاد خاطرم است، همان کفش‌ها و پاهایی‌ست که ابتدا بهشان اشاره کردم.

هرروز و هرروز دنبال همان کفش‌ها و همان پاها می‌گردم و هرزمانی شبیهشان را پیدا می‌کنم، حس می‌کنم وی از همیشه به من نزدیک‌تر است. آن قدر نزدیک که می‌توانم دستم را دراز کنم و بگیرمش و بگویم "بالاخره اینجایی، پیش من." اما به همان اندازه هم دور و غیرقابل دسترس، چون اگر دستم را دراز کنم فقط غریبه‌ای را خواهم گرفت که مرا هرگز نشناخته.

همه‌ی کفش‌ها برایم حکم همان غریبه‌ی پیاده‌رو را دارند که فقط می‌توانند خاطرات آن عکس را برایم زنده کنند. خاطراتی که هرگز نه دستم به آن زمان می‌رسد و نه حتی به آن عکس که فقط بار دیگر یک دل سیر تماشایش کنم.
شاید از همان بچگی نیز دنبال کفش‌های او می‌گشتم و این کار به الانم نیز سرایت کرده. شاید تقدیر من جست و جوهای بی‌پایان و بی‌نتیجه برای آدمی خاص است.

اما چرا از میان تمام مواردی که می‌تواند از یک شخص در خاطر آدم بماند، مثل لبخندش، چهره‌اش، موهایش و تمام جزئیات خیلی مهم‌تر از کفش و پا، این دو مورد در ذهنم نقش بسته؟

شاید چون آن پاها هیچ‌وقت قرار نیست صبر کنند و منتظر من باشند و این من هستم که باید همیشه بدوم و هرگز به مقصد نرسم و در انتهای روز خسته از تلاش‌های کرده و نکرده‌ام شوم.

یا شاید هم . . .

داستانداستان کوتاهجست و جوعاشقانه
هادس، غم‌انگیزترین داستان تاریخ است. هردو روایتی مشابه داریم. من یک هادسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید