دقیق نمیدانم که در چه تاریخی نویسندگی را آغاز نمودم، آیا آغاز آن در نه سالگی به هنگام نوشتن انشاء بود یا آنکه از سال گشته به هنگام نوشتن اولین محتوا شروع شد. به هر حال برایم فرقی نمیکند چون فکرش را هم نمیکردم که به چنین وضعیت اسفناکی دچار شوم. پیش از ادامه مطلب میبایست به شما بگویم که این نوشته، محتوا نیست بلکه صرفن به منزله یک مشکلی است که قصد دارم با یاری شما از آن عبور کنم.
نمیدانم چرا در تمام مسیرهایی که در طول زندگیام برگزیدهام، دچار افت و پسرفت شدیدی شدهام؛ فرقی ندارد که نویسندگی باشد یا غیر نویسندگی بلکه بدون استثناء پسرفت کردهام. حال به هنگام شروع مسیر نویسندگی هم این ترس با من همراه بود که مبادا در نوشتن هم عاقبتی مشابه قبل در انتظارم باشد. ولی این ترس بیراه هم نبود چون در مسیر نوشتن هم پسرفت کردم و اکنون بیش از دو هفته است که ننوشتهام.
باور آن برایم دشوار است که چگونه به این وضعیت دچار شدم ولی خوب میدانم که هیچکدام از آن روشهای سابق کارگزار نیست و نمیتواند من را به نوشتن وادار کند.
خجالتآور است چون امید خود را از دست دادهام، با خود میگویم که مبادا از نوشتن بیزار شوم و دیگر نتوانم به سمت آن بازگردم. من نوشتن را دوست دارم ولی نمیدانم چرا همین دوست داشتن هم برای شروع دوباره کافی نیست.
پیش از این وقتی دچار چنین مشکلی میشدم، به نویسندگان بزرگ و جملات انگیزشی آنها پناه میبردم یا آنکه دلم به حال جوانی خود که ذره ذره از بین میرفت، میسوخت و دوباره نوشتن را از سر میگرفتم اما اکنون غم از دست دادن جوانی هم نمیتواند من را به نوشتن وادار کند.
اسفناکتر آنست که مدت طولانی هیچ کتابی نخواندهام. نوبر است چون من اولین نویسنده در تاریخ هستم که نه میخواند نه مینویسد و با این حال نام نویسندگی را یدک میکشد.
شاید با خودتان بگویید که چرا از کاه، کوه میسازی ولی باید به عرضتان برسانم که روزانه بیش از شش ساعت مینوشتم ولی اکنون از نوشتن یک جمله هم عاجزم. چندی پیش این جمله از حسین منزوی را خواندم:
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟ به باور دل ناباورم نمیگنجد که هنوز هم مرا با تو این فراق افتاد.
خلاصه آنکه از شما میخواهم به یاریام بشتابید و به من بگویید که چه کنم؟