دوباره به کتابخانه برمیگردم و پشت میز شخصیام مینشینم. البته میز خودم نیست بلکه از بس آنجا نشستهام دیگر کسی سراغ آنجا نمیرود. از صبح علی الطلوع تا خود شب مشغول هستم و کارهای روزمرهام را انجام میدهم.
بعد از مدتی خسته میشوم و به پشتی گرم صندلی تکیه میدهم. به این فکر میکنم که همه چیز خوب است و در مسیر درستی قرار دارم اما ناگهان یکی از قواعد شمس تبریزی به ذهنم خطور میکند.
به درستی شمارهاش را نمیدانم اما بعید ندانم قاعده شماره هفده بود. صدایم در گلو مثل یخ زیر آفتاب میشکند. آن را به آرامی تکرار میکنم:
مراد، زندگی در لحظه حال است نه آینده و گذشته. از آینده کسی خبر ندارد و کاری هم از دست کسی برای گذشته ساخته نیست، اما حال و اکنون قطعی است پس بدان پایبند باش و از لحظه لحظه اش استفاده کن.
با هر بار مرور قاعده اکنون، سخت به فکر فرو میروم. ترس به جانم چنگ میاندازد. مبادا با سهل انگاری و حواس پرتی، اکنون خود را قربانی اتفاقات گذشته وآرزوهای آینده بکنم.
اگر چه تاکنون اشتباهات فراوانی داشتهام اما خوب میدانم که هیچ وقت دیر نیست، جلوی ضرر را که بگیرید،خودش یک منفعت است.
شاید برایتان مفید باشد (توجه بیمورد ممنوع!)