با شلواری گلی و خیس به خانه بازگشتم و نخستین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد، بوی خفیف سیگار بهمن بود. نه اینکه خود تجربه کشیدنش را داشته باشم ولی بارها چنین سیگاری را در دستان دیگران دیده بودم و با بوی آن آشنایی نسبی داشتم. در این هنگام زن بابایم از اتاق بیرون آمد و گفت:« برو بالا ببین امیر سیگار میکشه یا نه.» چالش آغاز شده بوده و من نمیدانستم چه شیوهای را در پیش بگیرم.
وقتی مقابل اتاقش رسیدم، در زدم و بعد از اندکی تعلل بیرون آمد. از او خواستم برای در آوردن شلوار گلیام کمکم کند. بعد بدون کمترین دلگیری از او پرسیدم که سیگار میکشد یا نه. امتناع کرد. دوست نداشتم مچش را بگیرم. میدانستم این روشهای قدیمی هیچ فایدهای ندارند. میتوانستم محکم به در بکوبم و وحشتی غافلگیرانه در او ایجاد کنم اما چه فایده؟ این روشها مدتهاست که منسوخ شده.
برایش توضیح دادم که من هیچگاه همانند دیگران بر سرش فریاد نکشیدهام یا بابت اشتباههایی که مرتکب شده توبیخش نکردهام از این رو بهتر است با من صادقانه برخورد کند. با صدایی که از شدت تپش قلب بالا نمیآمد گفت که سیگار میکشد و این آخرین باری است که چنین کاری میکند. آیا اینجا باید رهایش میکردم؟ دلم نمیخواست این ترس در وجودش باقی بماند.
ممکن است بگویید چرا توبیخ و دعوایش نکردی؟ چرا مثل والدین بیهنر طوری بر سرش فریاد نکشیدی که شلوارش را خیس کند؟
نخست اینکه فریاد کشیدن و کتک زدن هیچ عایدی جز دفاعی شدن طرف مقابل ندارد. فرد در وهله نخست اعتماد میکند اما اگر بر سرش فریاد بکشیم، او نیز برای دفاع از خودش به سمت ما حمله میبرد و اثرات تربیت خنثی میشود. دوم اینکه باید کاری میکردم تا خیالم از بابت خلوت او نیز راحت شود. اگر ضایعش میکردم هیچ اطمینانی وجود نداشت که در غیاب دوباره به این کار روی نیاورد.
در واقع مورد دوم به اشتباه معمول والدین خودمان شباهت دارد. آنها مچمان را میگرفتند، توبیخمان میکردند و کتکمان میزدند و ما نیز در حضور آنها فلان کار اشتباه را مرتکب نمیشدیم اما آیا در غیاب آنها هم یکسان برخورد میکردیم؟ حال برفرض هم که توبیخ و دعوا کارساز باشد ترجیح میدهم از آن استفاده نکنم چون اطاعت از روی ترس پشیزی نمیارزد.
با وجود اینکه نخستین و دمدستیترین راه توبیخ و دعوا کردن بود آن را کنار گذاشتم. ترجیح دادم روش خودم را در پیش بگیرم و بذری ارزشمند دورن او بر جای بگذارم. در حالی که روی زمین چمباتمه زده بودم به او گفتم:
«من نمیگم سیگار نکش چون خودت میدونی که ضرر داره اما ازت میخوام بهم دروغ نگی. ازت میخوام بزدل نباشی و قبول کنی که یه کاری رو انجام دادی. با سیگار کشیدن اعتمادت رو پیش من از دست نمیدی اما با دروغ گفتن گند میزنی بهش.»
روانشناسان انسانگرا نظر جالبتوجهی در مورد بیماریهای روانی دارند. آنها معتقدند دلیل اصلی رواننژندی دروغگویی و راه نجات از آن بازگشت به مسیر صداقت و درستی است. خود بارها چنین اصلی را تجربه کرده بودم؛ به عنوان مثال وقتی در مورد دستاوردهایم اغراق میکردم یا به دروغ میگفتم که فلان کتاب را خواندهام. به همین خاطر میدانستم صداقت از هر چیزی برای برادرم مفیدتر خواهد بود. حال ممکن است این سوال برایتان پیش بیاید که با صداقتم به او چه چیزی بخشیدم که با پرخاش نمیتوانستم؟
نخست اینکه تربیت امری فوری نیست. اینطور نیست که همان لحظه شاهد تغییر چشمگیری باشیم. موارد کلیدی نظیر صداقت همانند بذرهایی هستند که در طولانی مدت ریشه میدوانند و وجود فرد را به نحو چشمگیری متحول میکنند. بنابراین ضروریست به جای پناه بردن به روشهای موقت نظیر توبیخ و کتک زدن، به روشهای عمیق و ریشهای متوسل شویم.
دوم اینکه ممکن بود برادرم در غیاب ما نیز به سیگار کشیدن بپردازد و از آنجایی که اطلاعی نسبت به این مواقع نداشتم ترجیح دادم دریچهای از او به سوی خود باز بگذارم. این دریچه نامرئی ولی محسوس به او این امکان را میدهد تا اگر یک روز دچار خرابکاری شد، خود را نباخته و برای کمک گرفتن به سویمان بازگردد.
سوم اینکه به جای وراجی کردن در مورد صداقت و ارزش آن، ترجیح دادم صداقت را به او نشان دهم. به او نشان دادم که چنین ارزشهایی زندهاند و حتم دارم او نیز این را به خاطر خواهد سپرد همان طور که من هم برخی از گفتههای طلایی دیگران را به خاطر سپردم.
چهارم اینکه صداقت توانست ارتباط بین ما را عمیق و عمیقتر کند. این را از کجا فهمیدم؟ از آنجا که انسانها به افراد معتدل زندگیشان بیشتر اعتماد میکنند و برادر من نیز برای برخی مشکلاتش نزد من میآمد. حال اگر برخورد تندی داشتم شاید همه چیز آنجا به پایان میرسید ولی دیگر خبری از چنین مزیتهای درخشانی نبود.
یک سوال مهم؛ شما در مواجهه با چنین مشکلاتی چگونه برخورد میکنید؟ آیا کنترلتان را از دست میدهید و داد و فریاد راه میاندازید یا آرامشتان را حفظ کرده و عاقلانه برخورد میکنید؟