شاید با خود بگویید فقط یک احمق لجباز میتواند از پذیرش حقیقیت سر باز زند ولی باید اعتراف کنم که فرار کردن از حقیقت فقط مختص به احمقها نیست و باقی افراد هم از آن طفره میروند، به عبارتی میتوان گفت که ما سعی میکنیم حماقت خود را پنهان کنیم در حالیکه به خودمان دروغ میگوییم و این دروغ از پیش فاش شده است.
چندی پیش با خود میاندیشیدم که حقیقت چیست؛ اما به نتیجهای نرسیدم. تنها چیزی که دستگیرم شد آن بود که حقیقت امر واحدی است و متعدد نیست، یعنی نمیتوانیم بگوییم چندین حقیقت داریم بلکه حقیقت یک چیز است و به همین خاطر میبینیم که بسیاری بر سر رسیدن به حقیقت گلاویز میشوند و اختلافات عمیقی شکل میگیرد. جالبتر آنکه همه گمان میکنند بر حق هستند.
نکته دیگری هم که بدان دست یافتم اینست که نمیتوان در پی حقیقت جستجو کرد بلکه حقیقت به مانند شانس میماند و نصیب کسی میشود که آمادگی لازم برای دریافت و استفاده از آن را بهرهمند باشد.
اما هنوز برایم سوال است که چگونه حقیقت را بپذیریم و از آن فرار نکنیم؟ اصلن چگونه میتوانیم حقیقت را تشخیص بدهیم؟
چندی پیش نوشته کوتاهی از متیو مککانهی خوانده بودم و این نوشته پاسخ سوالی بود که مدت طولانی به آن میاندیشیدم. او در کتاب چراغ سبزها، راهکار مناسبی را برای پذیرش حقیقت پیشنهاد میدهد:
اول باید خودمان را در جایگاهی قرار بدهیم که بتوانیم حقیقت را بپذیریم. ما در جهان پرهیاهویی زندگی میکنیم که در آن تعهداتی داریم، زمانبندی و ضربالعجلهایی داریم و انتظاراتی وجود دارند که باعث میشوند نتوانیم ذهنمان را خلوت کنیم و به آرامش برسیم؛ حالا چه معروف باشیم چه نه. پس باید عامدانه خودمان را در جایگاهی قرار بدهیم که بتوانیم آن خلوت ذهن را بیابیم. چه با دعا، چه با مدیتیشن، چه با پیادهگردی، چه با داشتن همنشین درست، چه با شروع یک سفر با ماشین و یا از هر راه دیگری که برای هر کدام ما مناسب است.
باید اعتراف کنم اولین قدم در راه رسیدن به هر چیزی آنست که موانع را از پیش روی خود برداریم تا در مسیر پیشروی دچار مشکل نشویم. موانع پذیرش حقیقت هم شلوغی و هیاهویی است که روزانه با آنها سر و کار داریم. بهتر نیست کمی از شلوغیهای غیرضروری بکاهیم و برای خود وقت بگذاریم؟
بعد از اینکه خودمان را در این جایی که باید، قرار دادیم تا بتوانیم حرف حق را بشنویم و به ندای حقیقت گوش دهیم، آن وقت است که باید آنقدر هوشیار باشیم که حقیقت را بپذیریم و آنقدر در لحظه زندگی کنیم که بتوانیم آن را تشخصی بدهیم. بعد حقیقت به شکلی ناشناس از راه میرسد، چون او همهجا هست، یکصدا و بیپایان.
واقعیت آنست که شلوغیهای روزمره در روح و جانمان رسوخ کرده و ما نیز همچون مسخشدگان به دنبال آن روانیم. گاهی برایم پیش میآید که نمیتوانم از زنجیری که شلوغیها بر گردنم افکنده رها شوم گویی جبری ناخواسته بر من حکمفرمایی میکند و این من نیستم که زمام امور را به دست دارد.
او در ادامه مینویسد:
بعد قسمت سختتر ماجرا شروع میشود: داشتن صبر کافی برای حفظ کردن حقیقت؛ یعنی گرفتن آن از ذهنمان و وارد کردناش به مغز استخوان و روح و غرایزمان. باید به آن توجه کنیم، باید رویش تمرکز کنیم، باید آن را درست نگهداریم و نگذاریم بال بزند و برود. این کار به زمان و اندیشه درست نیاز دارد.
او در قدم سوم به نکتهای بسیار مهم و حیاتی اشاره میکند: نگاه داشتن یک چیز بعد از به دست آوردنش، سختتر از به دست آوردنش است. وقتی به حقیقت دست یافتید، عالم و آدم دست به دست هم خواهد داد تا حقیقت خودیافته را با بازی بگیرند. حال این شما هستید که میبایست با صبر کافی و با تعهد از گنجینه خود حفاظت کنید.