یکی از مشکلات اساسی که داستاننویسان معمولا با آن مواجه هستند، پیش نرفتن داستان است. آنها ایده دارند اما پس از مدتی درمییابند که دیگر داستان پیش نمیرود و به بنبست رسیدهاند. در نهایت داستان نیمهکاره رها میشود مثل خانههایی که نیمهکاره رها شدهاند و منظره زشتی دارند.
اما این مشکل از کجا نشات میگیرد؟ چرا داستان ادامه نمییابد؟
گاهی مشکل از شخصیتپردازی ناقص است، یعنی ما شخصیت خود را نشناختهایم و نمیدانیم چطور او را در خط داستانی بگنجانیم. شخصیت قرار است داستان را پیش ببرد حال اگر ندانیم او چگونه میاندیشد یا چگونه رفتار میکند، نمیتوان انتظار داشت داستان پیش برود.
شخصیتهای داستانی مثل خودمان از عواطف و احساساتی برخوردار هستند و نویسنده نمیتواند به آنها تحمیل بکند که چه بگویند یا چه نگویند بلکه میبایست اختیار شخصیت را به دست خودش بدهید، رهایش کنید تا خودش راه را بیابد. تنها وظیفه شما ضبط واکنشهای او در مواجهه با شرایط مختلف است.
خوب به خاطر دارم که داستانی را آغاز کردم ولی بیشتر از ده صفحه ادامه نیافت چرا که من فقط ایده را نوشته بودم و چیزی راجع به شخصیتهایم نمیدانستم. فقط داستان را پیش بردم و یکهو شخصیت من وسط داستان ایستاد و گفت:
صبر کن ببینم من اینجا چیکار میکنم؟ یا چرا این حرف رو دهن من گذاشتی؟
پس پیش از آنکه داستانمان را آغاز کنیم، میبایست شخصیت خود را به دقت وارسی بکنیم و از تمامی خصوصیات او آگاه شویم. من نام این مرحله را شخصیتشناسی مینامم که تومنی صنار با شخصیتپردازی متفاوت است.
شخصیتپردازی در واقع بیان تغییراتی است که شخصیت ما در طول داستان به آنها دچار میشود ولی شخصیتشناسی پیش از داستان صورت میگیرد، و نیاز است تا نویسنده پیش از آغازیدن داستان، شخصیت خود را بشناسد و از واکنشهای او آگاهی یابد.
حال ممکن است بپرسید که من شخصیت خود را باید چگونه بشناسم؟
شخصیت داستان شما مثل دوست شما میماند، شما آشنایی کاملی از دوستانتان دارید. آنها را میشناسید و خوب میدانید که چه چیزی آنها را میآزارد یا میخنداند. اما این آشنایی چگونه حاصل شده؟
بدیهی است که با او نشست و برخاست داشتهاید، صحبت کردهاید و این آشنایی در طولانی مدت ایجاد شده است. حال این نقطه عطف شخصیت پردازی است، شما باید با شخصیت داستانتان طی یک مدت دوست بشوید. ممکن است او کله شق باشد و از دوستی با شما امتناع بورزد ولی شما باید با صحبت کردن و ثابت کردن خودتان اعتماد او را جلب بکنید.
یک قلم و کاغذ بردارید و گفتگویی بین خودتان و شخصیت ترتیب بدهید. چندین صفحه بنویسید. تند بنویسید و از نوشتن باز نایستید. ادامه بدهید تا بلکه شخصیت، سرنخی به شما بدهد. بدانید که با یک روز نوشتن قرار نیست شخصیت را بشناسید.
حال در میان همین گفتگوها میتوانید سوالهای مختلفی از او بپرسید. از لباسی که به تن دارد یا از برنامههای روزانهای که انجام میدهد. از غصهها و خوشحالیهایش سوال کنید. بپرسید آیا خاطرهای دارد یا نه؟
مثل دوست با او رفتار بکنید. مطمئن باشید ارزش آن را دارد که با او وقت بگذرانید. شما قرار است با او داستان بنویسید.
اما سوالی مطرح میشود، ما ایده داریم و وقایعی در آن رخ میدهد، مگر این شخصیت نیست که وقایع را ایجاد میکند؟ حال ممکن است شخصیت من دیگر به انجام آن وقایع نیاندیشد و داستان به هم بریزد.
در جواب میگوییم، شخصیت شما قرار نیست وقایع کلی داستان را تغییر بدهد، داستان مثل دنیای خودمان میماند. فرض کنید که در گوشهای از دنیا قتلی رخ میدهد ولی یک نفر فرار میکند و فرد دیگری در مقابل قاتل ایستادگی میکند، دو واکنش کاملا متفاوت بودند ولی هیچ تاثیری در وقوع یا عدم وقوع آن حادثه ندارند.
البته به یاد داشته باشید که سرنوشت انسان های دیگر میتواند به شخصیت شما بستگی داشته باشد ولی این واقعیتی که رخ داده را تغییر نمیدهد.
در واقع داستان شما یک ظرف است که شخصیت را درون آن قرار میدهیم تا ببینیم در برابر این اتفاق چه واکنشی از خودش نشان میدهد. حال برای اینکه از این واکنش اطلاع یابیم، باید بتوانیم شخصیت خود را بشناسیم و به او واکنش را تحمیل نکنیم.
مشکلی که اکثر نویسندهها به آن مبتلا هستند
یک مشکلی که اکثریت داستاننویسها مرتکب آن میشوند، جایگذاری خود در داستان است یعنی عکسالعملهای خودشان را به شخصیت ها نسبت میدهند. در این صورت اگر کسی با شخصیت نویسنده آشنایی دقیقی داشته باشد متوجه میشود که شخصیت در واقع خود نویسنده است. من قبول دارم که شخصیت داستان شما میتواند از خود شما الهام گرفته باشد ولی مراقب باشید که طبیعی جلوه بکند و شما او را پیش نبرید.
برای تمرین بیشتر میتوانید یک کتاب با شخصیتپردازی دقیق انتخاب بکنید و آن را به دقت بررسی بکنید. بنگرید که نویسنده در چه مواقعی از ظرفیتهای شخصیت خودش استفاده کرده است؟ آنها را چگونه به معرض نمایش گذاشته است؟ من در این مورد کتاب پدرخوانده و غرور و تعصب را پیشنهاد میکنم.
اما جدای از آنچه تاکنون گفته شد، وقت خود را اختصاص بدهید و کمی روانشناسی هم بخوانید. تیپ های شخصیتی مختلف را بشناسید و از آنها کمک بگیرید. به عنوان مثال یک کمالگرا نحو خاصی سخن میگوید، او مرتب لباس میپوشد و روی لباسهایش اثری از لکه نمیبینید.
نکته دیگری هم که گفتنش خالی از لطف نیست، آنست که قرار نیست با انجام این کار شخصیت خود را کامل بشناسید، بلکه بخش دیگری از شخصیتشناسی در طول داستان شکل میگیرد. مهم آنست که شما باید دست کم آشنایی نسبی با شخصیت داستانتان داشته باشید.
حال بعد از آنکه شخصیت را شناختید و به تمامی گوشه و کنار او آگاهی یافتید، وقت آن است که پا روی دم او بگذارید. به عنوان مثال اگر شخصیت شما یک فرد با خصوصیات رهبیر است، میتوانید کاری کنید که او خشمگین شود مثلا ظلمی را مقابل او ایجاد بکنید و واکنش او را تماشا بکنید.
نکته آخر آنکه صبر کنید و در شناختن شخصیت خود عجول نباشید. قرار نیست نتیجه در یک روز حاصل شود. چه بسا بهتر است که کلیشه بنویسید و در مرحله بازنویسی شخصیت خود را اصلاح بکنید ولی مراقب باشید که به او تحمیل نکنید در این صورت به شما پشت میکند.
راههای دیگری هم برای شناخت شخصیت وجود دارند، میتوانید با او به گردش بروید و به صحبت بپردازید. مهم شناخت شخصیت است به هر روشی که ممکن باشد.