من خودمو گم کردم ..!
تو فاصلهی هنرستان تا کنکورِ کاردانی، بین تحویل پروژهها و واسه کنکور درس خوندنا،
وسط شلوغیه ماکت ساختنا،
توی اون دوسال درس خوندن تو دانشگاه دولتی، بین اونهمه رفت و آمدها،
تو مقطع کارشناسی بین اونهمه سختگیریها و شب تا صبح بیدار موندنا،
توی جامعه، بین هزاران آدم با هزاران فکر متفاوت،
توی فامیل، میون اونهمه تعریف و تمجید از سر عادت یا علاقهی بیش از حد،
توی بههم ریختگی و شلختگیه اتاقم ...
گم کردم خودمو ...
یادم رفت که چی عمیقأ خوشحالم میکنه
و چی باعث نارضایتیم میشه،
یادم رفت که زندگی همش دویدن و درس خوندن نیست،
من یادم رفته بود که چقدر خوندن یک کتاب میتونه سر شوقم بیاره.
که چقدر کتابِ خونده نشده، مونده رو دست کتابخونهی گوشهی اتاقم،
که اگه میخوام وقتمو بزارم واسه فضای مجازی، اگه میخوام واسه زندگیم هدف انتخاب کنم، اگه میخوام جذابترین شغل دنیارو داشته باشم،
چی میتونه بهتر از کتاب خوندن و نوشتن راجب کتابها باشه برام؟
چی بهتره از زندگی کردن توی رویاهای قشنگ و هیجان انگیزت؟
من کتاب رو انتخاب کردم، چون دلم میخواد خیلی چیزهارو تجربه کنم،
و زندگی کوتاهتر از اونیه که بتونم همه چیز رو خودم تجربه کنم ...