hajar.razmpa
hajar.razmpa
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

باشگاه مشت زنی نوبت خواهران

یک-
بارها شده که وقتی ازم پرسیده‌اند چه خوانده‌ای و گفته‌ام ادبیات فارسی، پاسخ شنیده‌ام: "بهت میآد. از چهره‌ات مشخصه". چطور می‌شود ادبیات و حقوق و مهندسی و دندان‌پزشکی و هوا‌فضا خواندن به قیافه‌ی یک نفر بیاید؟ اینطور وقت‌ها فکر می‌کنم آدم‌ها از روی چشم و ابرو و دماغ و دهنم من را در حال مشاعره کردن و تصحیح نسخ خطی تصور می‌کنند و به خیالشان کسی که چهار سال توی دانشگاه با سعدی و خاقانی و بوسعید حشر و نشر داشته حتما روح و روان آرامی دارد و با طمانینه رفتار می‌کند. در صورتی که اینطور نیست. نه ادبیات‌خوانده‌ها الزاما مودب‌اند نه مهندس‌ها حتما عینکی‌ و نه حقوقی‌ها الزاما پایبند به چراغ قرمز خیابان‌، مطمئنا همه دندان‌پزشک‌ها هم هرشب دهان‌شویه قرقره نمی‌کنند.

یکبار همراه دایی‌ام در اختتامیه یک سمینار پزشکی شرکت کرده بودم ( در واقع مهمان منزلشان بودم و اگر مرا نمی‌بردند، در خانه تنها می‌ماندم). دایی‌ام من را به همکارانش معرفی کرد و چون می‌خواست جلوی جامعه پزشکی -که همگی بچه‌هایشان را برای ادامه تحصیل فرستاده بودند خارج- من را فرهیخته‌تر از آنچه هستم نشان بدهد گفت "خواهرزاده‌ام المپیادی است" دکترها خوششان آمد و فکر کردند با یک نخبه‌ی واقعی طرف‌اند. گفتند: "به به چه المپیادی؟"، دایی‌جان که خیال نمی‌کرد این سوال را بپرسند کمی از شور اولیه کاست و گفت: "ادبیات. می‌دانستید ادبیات هم المپیاد دارد؟" خانم دکتر جمع گفت: " چهره شما آرامش داره. قشنگ مشخصه که ادبیات خوانده‌اید". لبخند سرشار از غنا و طیب خاطرم را روی صورتم پهن کردم، دل خانم دکتر را بردم و با فروتنی تمام اجازه دادم مرا درحال خواندن غزلی کمتر شنیده شده از حافظ تصور کند. او هم یحتمل با خودش فکر کرد که با پروین اعتصامی دوران مواجه است.

دو-

بیرون و درون آرامی دارم اما نه طوری که به ادبیات‌چی بودن مرتبط باشد. عصبانی می شوم و فحش هم بلدم؛ اتفاقا چون ادبیات خوانده‌ام فحش‌های جذاب تر و مترداف‌های پیچیده‌تری می‌دانم؛ می‌توانم در روی کسی به او فحش بدهم و متوجه نشود این حرفی که به گوش جان شنید فحش بود یا نبود. مثل آرایه «ذم شبیه مدح». هر آدم آرامی که می‌شناسید حتما راز پرآشوبی با خودش دارد. (هربار کسی لبخندزنان می‌گوید ادبیات‌خواندن از قیافه‌ت معلومه، رازِ تو دلم وول می‌خورد.) منظورم دانستن دشنام‌های قدیمی و فحش‌های همه‌شمول نیست، داستان مهیج تر از این حرف‌هاست. از یک دعوای خیابانی صحبت می کنم. بهمن ماه سه سال پیش یک دعوای خیابانی کردم، با زنی در میدان ولیعصر. درست روبه روی اطلس پود. دعوایی به غایت دیدنی و هیجان‌انگیز که فروشنده ها را از مغازه‌ها بیرون کشید و همه با لذت نظاره کردند. نمی‌دانم چرا فیلمش آن موقع سر از وایبر در نیاورد. دعوا سر هیچ و پوچ بود. زنی اریب توی پباده رو می‌آمد، تنه زد، تذکر دادم، فحاشی کرد، متجب شدم، ادامه داد، ادامه داد ، من هم جواب دادم و با وجود اینکه در آغاز رویکردم دفاعی بود، اواسط معرکه، مهاجم شده بودم و ول‌کن نبودم. او هم همینطور. عین دو تکه سنگ چخماق خورده بودیم به تور هم و هی جرقه می‌زدیم. کسی هم نمی‌توانست سوایمان کند. تا جان داشتیم دعوا کردیم و بعد خسته و مانده راهمان را کشیدیم رفتیم. مثل قهرمان‌های لت و پار فیلم‌های کیمیایی لخ لخ خودم را به اولین کافه رساندم و مستقیم رفتم توی توالت نشستم به گریه کردن. از خشم می‌لرزیدم. دلم می‌خواست برگردم به صحنه‌ی دعوا و زن را بکشم.

سه-

همیشه به آن بهمن خونین فکر می‌کنم. هنوز می‌خواهم بدانم آن همه خشم از کجا آمد و من را دیوانه کرد. نفهمیدم چرا آن روز آنقدر عصیان کردم. تمام خشمی که بیست و چند سال در من نبود یکباره توی وجودم حلول کرد و از سرم رفت توی گلویم، رسید به تارهای صوتی و از حنجره‌ام فریادی شد که ولیعصر را فراگرفت. آن روز داشتم از سینما برمی‌گشتم که خبر فوت پسر عموی جوانم را شنیدم. طبیعتا غمگین بودم، غم اما راکد است، خشم است که خروش دارد و پویاست. جشنواره ی فیلم فجر بود، از دیدن فیلم «چ» می‌آمدیم. توی سینما به همسرم گفته بودم: "آرامش چمران را دوست دارم". چشم از پرده ی سینما برنداشت و گفت: "تو هم آرامی". از توالت کافه که درآمدم به همسرم گفتم: "من «اصغر وصالی»ای هستم که آرامش «چمران» را تحسین می‌کند با کلاشینکفی در دستم."

متنممواریاداشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید