وقتی مُردم دیگر از استرس شنیدن خبر مرگ آنانی که دوستشان داشتم راحت شده بودم. خوبیش این بود که دیگر با فرود هر خبر بد روی شقیقه هایم قطره قطره آب نمی شدم.(خبر پدر و مادرم را بگو که چند سال پیش کمرم را تا کرد).فکرش را بکن از همین الان تا بی نهایت سال دیگر خبر مرگ عزیزانت را نشنوی. این برای من استجابت خواسته بود.
وقتی مُردم یک دل سیر توانستم بخوابم .از لحظه ای که مُردم تا آن وقت که داشتند بند کفنم را سفت می کردند اصلا هیچ نفهمیده بودم . راحت و بی دغدغه خوابم برد و جایتان خالی یک دل سیر حال کردم. وقتی مُردم و خانواده ام بر سر زنان و نعره کشان رویم افتادند آخرین استرس زندگیم که پنجاه سال من را به خود مشغول کرده بود ؛آمد و خیلی زودتر از این که فکرش را بکنی صحنه ی وجود را ترک کرد.همان لحظه که پسر کوچیکه روی جنازه افتاد انگار تمام نگرانی هایم از چطور مُردن و چرا مُردن و کِی مُردن تمام شد.نگرانی تنها ماندن زن و بچه، بی دان ماندن مرغ عشق ها در خانه، دلهره ی فراموشی نخواندن آن چند تا نماز دو رکعتی قضا شده،دعوائی که داشت دخترم را از شوهرش جدا می کرد، آزمایش خون زنم که مشکوک به سرطان بود،... هیچ کدامشان دیگر با من نبود.حتی وقتی نتوانستم نفس بکشم و متوجه شدم آب از سرم گذشته احساس تنگی و خفگی نداشتم.خیلی عادی و راحت طی شد.لوله ی قلیان خواب را دستم گرفتم و پُک عمیقی زدم و تا توی قبر خواب بودم.از آن وقت تا حالا احساس سبکی خاصی دارم احساسی که وقتی توی جاده های شمال با ماشین می رفتی توی یه توده ی گیج ابر.
****************
حالا چهار سال است عصر پنج شنبه ها هر جا که باشم سرِ قبرم حاضر می شوم که بچه ها را ببینم و برایشان حرف بزنم.ای کاش آن ها هم صدایم را می شنیدند و چیزی می گفتند.خیلی دوستشان دارم و دعایشان می کنم. بعضی هفته ها که یکیشان نمی آید غمگین می شوم و بیشتر از قبل احساس می کنم که می خواهمش. از خرما هائی که هر هفته می آورند چند تائی هم خودم بر می دارم. خبر جدید این که پسر کوچیکه قرار است چند وقت دیگر نامزد کند.چند روز پیش آمده بود اینجا و داشت باهام درد دل می کرد. قند توی همه ی وجودم آب می شود وقتی به زودی ببینم با زنش آمده به من سر بزند. فکرش را بکن یه نوه ی کاکل زری هم برایم بیاورند. از آن شیرینتر این که بالاخره همه خوانواده روزی می میرند و می آیند پیش خودم.آن وقت می توانم هر چه خواستم بغلشان کنم و ببوسمشان.
*****************
وقتی دارند مزار را ترک می کنند دلم برایشان تنگ می شود. پشت سرشان دست تکان می دهم و می گویم ؛به امید دیدار!