
عبور اتوبوس از روی بالا و پایین جاده سرم را آنچنان تکان داد که چند باری سرم به شیشهی اتوبوس خورد و از خواب بیدار شدم، پلکهایم را به سختی از هم جدا کردم و نور آفتاب روز را به اجبار به خانهی چشمانم دعوت کردم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۱۱ صبح بود و حدودا یک ساعت دیگر تا رشت فاصله بود. یک ساعت آخر جادهی قزوین رشت تکهای از بهشت است و چه بهتر که برخورد سر و شیشهی اتوبوس مرا اینجا بیدار کرد. محو تماشای جنگلهای کنار مسیر شدم و غرق لذت. و روحم را که داشت عطر تازهای میگرفت در فضای میان آن جنگلها رها کردم تا شاید برای خود کلبهای بسازد و دست معشوقش را بگیرد و روزی در آن کلبه در آغوشش گیرد و بوسهای بر گونههایش بزند. اما رهایی روح کجا؟ و اسارتش در این تن من کجا؟ او اسیر من است و من اسیر همین روزهایی که میآیند و میروند و به روزگار ما میخندند.
اما رهایی روح کجا؟ و اسارتش در این تن من کجا؟ او اسیر من است و من اسیر همین روزهایی که میآیند و میروند و به روزگار ما میخندند.
یک ساعت پایانی جادویی گذشت و به رشت رسیدم، خیلی نمیخواستم بمانم، همان روز و همان شب را و روز بعدش دوباره تهران میبودم. هنگامی که به ترمینال رسیدم به شدت گرسنه بودم، نه صبحانه خورده بودم و نه چیز دیگری. اما برنامه نهار را از قبل ریخته بودم و مستقیم از ترمینال به سمت کافهی محمد رفتم. کافهی محمد را اولین بار دو سال پیش پیدا کرده بودم، در اولین سفر یک نفره خودم به رشت. یک شب که ساعتها خیابانهای رشت را بالا و پایین کرده بودم و حسابی گرسنه و تشنه بودم در نزدیکی میدان شهرداری چشمم به کافهای دنج و کوچک افتاد که آن شب مرا از گرسنگی نجات داد. از همان شب محمد که صاحب آن کافه بود و تنهایی کافه را میچرخاند شد دوست رشتی من. البته محمد الان در کافهاش دست تنها نیست، شش ماهی هست که همسری دارد و همکاری و دو نفری کافه را میچرخانند. حدود ساعت ۱۲ بود که جلوی ساختمان شهرداری رشت بودم و از همانجا میتوانستم ببینم که محمد و سمیرا سرشان خلوت بود و روی آن دو صندلی جلوی مغازه نشسته بودند و با هم کلماتی را رد و بدل میکردند. محمد یک تیشرت گشاد سفید نخی با طرحی از ساحل دریایی ناشناس به تن داشت و یک شلوار گشاد کتان. خودش همیشه میگفت سر کار که هستم باید لباس گشاد بپوشم، به هر حال حدود ۱۲ ساعت میخواهم توی این لباسها باشم و کار کنم و کافه را بچرخانم، نباید جوری باشد که کل این ۱۲ ساعت را احساس خفگی کنم. این فلسفهاش حتما توسط سمیرا هم مقبول واقع شده بود. سمیرا هم یک شلوار نخی به رنگ سبز روشن به تن داشت و پیراهنی از همان رنگ و همان جنس و زیر آن تیشرت سفیدی که البته تیشرت او هم طرحی داشت که از اینجا نمیدیدم. دیدن آن دو از این فاصله برایم جذاب شد، چون ترجیح دادم روی یکی از صندلیهای جلوی ساختمان شهرداری بنشینم و مدتی آن دو را نظاره کنم، هر دو یک لیوان شیشهای بزرگ پر از چای که بیشتر به کاسه میماند و در کنارش یک کوکی کوچک جلوی خود گذاشته بودند و منتظر بودند تا کمی خنک شود تا بتوانند نوش جان کنند، در حالی که صورتهایشان رو به خیابان روبروی کافهشان بود با هم دیگر حرفهایی میزدند. احتمالا از اینکه کافه برای روزها و هفتههای آینده چه کارهایی دارد، یا شاید هم از برنامههای دور و درازتری با هم حرف میزدند. شاید هم داشتند برنامه سفری را میریختند، چون یکبار سمیرا گوشی خود را از جیبش بیرون آورد و چیزی به محمد نشان داد، احتمالا عکس منظرهی زیبایی از یک جایی بوده که دوست دارد یک سفر به آنجا بروند. حرفهایشان هر چه که بود، اهمیت آنچنانی نداشت، چون میشد دید که هر چند دقیقه یکبار لبخندی بر لبان آن دو زیبا ظاهر میشد و چقدر خوشحالی و لبخند این دو زیبا کنار هم دلنشین بود و ساده.
چند دقیقه در همان وضع قبلی گذشت و همچنان به تجارت کلمات و لبخندها بین یکدیگر مشغول بودند که دختری حدودا بیست ساله به آنها نزدیک شد، حتما آمده بود قهوهای بنوشد، شاید هم مثل من آمده بود برای نهار پاستایی بخورد. دختر یک شومیز به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار لی خاکستری روشن پوشیده بود و یک کفش چرم سفید و یک دستمال کله غازی کوچک هم به سر خود بسته بود و یک کیف چرم خاکستری هم به دوش داشت. به محمد و سمیرا که نزدیک میشد، آنها از سر میز بلند شدند و با لبخندی که روی لب داشتند، او را به داخل کافه راهنمایی کردند، ولی دختر با لبخندی و کلماتی بر لب به همان میزی که محمد و سمیرا پشت آن نشسته بودند اشاره کرد و احتمالا پرسید «میشه همینجا بشینم؟». سمیرا هم چایها را داخل سینی، که همانجا بود، گذاشت و به نشانه دعوت به نشستن صندلی را به سمت دختر چرخاند و او هم بر همان صندلی نشست. محمد و سمیرا به داخل کافه رفتند و دختر هم موبایل خود را از کیفش بیرون آورد تا بارکد منوی کافه را اسکن کند. من دیگر آن دو را نمیدیدم و فقط دختری را که در منوی کافه بالا و پایین میکرد، میدیدم. به نظر انتخابش را کرده بود و با نگاهی که به داخل کافه انداخت به آن دو فهماند که میخواهد سفارش دهد. سمیرا بیرون آمد و سفارش دختر را گرفت، رفت و چند دقیقه بعد با یک نوشیدنی برگشت، با احترام و لبخند آن را جلوی دختر گذاشت و لبخندی هم در پاسخ دریافت کرد و رفت داخل. حدودا پانزده دقیقه بعد در حالی که شیک خود را نوشیده بود، دختر از سر میز بلند شد و رفت داخل مغازه، پول نوشیدنی را پرداخت کرد و به بیرون آمد و رفت. بعد از رفتن او دیگر بلند شدم و به سمت کافه رفتم.
جلوی کافه ایستادم تا نگاه محمد برگشت و من را دید، خندهای بر لب و ذوقی بر چشمانش آمد و با سر اشاره کرد و بدون اینکه صدایش را بشنوم و فقط با حرکات لبش فهمیدم که میگوید «بیا تو فرهاد». نمای کافه تقریبا کامل شیشهای بود و درِ آن در سمت چپ قرار داشت، از در وارد شدم و در حین ورود صدای دو سلام گرم و صمیمی و خوشحال در گوشم پیچید. از در که وارد میشوی سمت راست یک میز سراسری از اول تا آخر کافه هست که تمام وسایل کافه روی آن قرار دارد. ابتدای میز، کامپیوتر و دستگاه کارت خوان بود برای ثبت سفارشها بعد از آن دستگاه بزرگی که اسمش را نمیدانم قرار داشت، همان که قهوه میسازد و بخار آب داغ تولید میکند، به رنگ آبی تیفانی و حاشیههای استیل، کنارش هم یک آسیاب قهوه به همان رنگ قرار داشت و بعد تا انتها انواع سیراپها در طعمهای مختلف، که روبروی آنها نیز یخچال و گاز بودند برای طبخ انواع پاستا. تنها غذایی که این کافه داشت پاستا بود، در طعمهای مختلف. روبروی میز دراز در سمتی که من بودم چسبیده به دیوار یک ردیف صندلی پیوسته بود که دو میز روبروی آن قرار داشت و در سمت دیگر هر میز هم دو صندلی دیگر بود. دیوارهای کافه همه آبی و پر از قاب عکسهای سیاه و سفید بود، و درست روبروی در یک ساعت بزرگ با صفحهای سفید و عقربههایی آبی که فقط روی ساعت ۱۲ علامتی داشت قرار داشت. آن میز دراز هم یک رنگ صورتی پاستلی داشت، و یخچال هم رنگی نزدیک به فسفری داشت. چیزی که در این کافه حس میشد، چیزی که دیده میشد و تمام رنگهایی که دیده میشد همه انگار تصویری از خود آن دو بود و کافه آن چیزی بود که آن دو بودند، وقتی وارد کافه میشدی انگار وارد دنیای محمد و سمیرا میشدی. حال عجیب و جالبی است، برخی آدمها به جا و مکان هویت میدهند، برایش آنقدر ارزش قائل هستند که خودشان را در آن تصویر میکنند و این باعث میشود وقتی به آن «جا» پا میگذاری حس کنی وارد دنیای دیگری شدهای و از جهانی که هست جدا شدهای، و میتوانی برای دمی هم که شده چیز دیگری را زندگی کنی.
چیزی که در این کافه حس میشد، چیزی که دیده میشد و تمام رنگهایی که دیده میشد همه انگار تصویری از خود آن دو بود و کافه آن چیزی بود که آن دو بودند.
بعد از سلام و حال و احوال اولیه و بعد از اینکه محمد یک لیوان چای آماده کرده بود و سمیرا هم تکه کیکی در بشقابی گذاشت، هر سه پشت یکی از میزهای کافه نشستیم و در حالی که من چای و کیک میل میکردیم به صحبت و تبادل سخن دربارهی روزگار همدیگر پرداختیم. محمد از زندگی من پرسید و من هم به او گفتم که همه چیز خوب است و به تازگی کار خود را رها کردهام و به فکر مسیر جدیدی هستم. اول باور نمیکرد و حتما مقداری هم شوکه شده بود که کاری به آن خوبی را رها کردهام بدون اینکه برنامهای برای بعد آن داشته باشم. با زبان سوالی نپرسید ولی چشمانش سوالات او را لو میدادند. من هم به احترام چشمانش زبان باز کردم و برایش حرف زدم. حرفهایی که بخشیاش واقعیت درون من بود و بخشیاش حتما حرفهایی که دوست داشتم او بشنود.
راستش را بخواهی در مسیری که تا همین چند روز پیش در آن بودم، هیچ چیز ایرادی نداشت. ولی درون خودم هیچ چیز هم درست نبود. درگیر سوالاتی شدم که همه چیز از آنها شروع شد. اینکه مسیری که در آن بودم پایانش کجا بود؟ آن مسیر پیشرفتِ بی انتها، پایانی نداشت و تغییری هم نداشت. اگر پس و پیش آن مسیر را تصور کنی همیشه انگار یک جا ایستادهای، همیشه به جلو میروی ولی تصویر روبرو هیچ تغییری نمیکند، تصویر پشت سر هم همینطور. به موقعیت بهتری میرسی، ولی موقعیتهای بهتر بیشتری را جلوی خود میبینی. پول بیشتری داری ولی نیازهای بیشتری هم داری. یک روز به این فکر افتادم که انگار پیشرفتی وجود ندارد و در زندگی من انگار هر قدمی که به جلو برمیدارم فقط همه چیز به یک میزان بزرگتر میشود، و همه چیز یعنی دقیقا همه چیز. چه خوشیها و چه ناخوشیها، چه آرامشها و چه نگرانیها. همین شد که گفتم شاید مسیری که در آن هستم آنچنان هم مسیر درستی نباشد. حتما مسیر غلطی نیست و حتما افراد زیادی چنین مسیری را دوست خواهند داشت ولی برای من دیگر بی معنی بود. همین شد که تصمیم گرفتم رهایش کنم و دنبال چیز جدیدی باشم، دیروز کارم را رها کردم و امروز صبح جستجوی خودم را برای مسیر جدید شروع کردم. نمیدانم دقیقا از چه خستهام، شاید از وابستگی، وابستگی زیاد به چیزهای خوب؛ مثل پیشرفت، هر روز بهتر شدن، هر روز رشد کردن و اینطور چیزها. شاید آسایش میخواهم، الان دقیق نمیدانم. چیزی که میدانم این است که الان چیزی که هستم، با آن خودِ درونی من، یکی نیست و این برای من عذاب آور است. عذابی چون آفت، که از درون بدون اینکه متوجه باشی تو را از بین میبرد و یک روز ناگهان میبینی که درون دنیایت چقدر پوچ و تهی شده و آنجاست که دنیا بر سرت خراب میشود. من دنیایم از درون پوچ شده، در واقع پوچ بوده و نمیدانستم. میخواهم کاری بکنم. هر روز و ساعتی که از عمر من گذشته، صرف این شده که برای این دنیا آدم بهتر و کاراتری باشم و این را به همه نشان دهم تا جایگاهم را در بینشان حفظ کنم و یا شاید جایگاه بهتری بهدست آورم، ولی الآن فکر میکنم که من خودی هم دارم، و او شاید مهمتر از هر کس دیگری است. و شاید وقت آن است که به نیازهای او رسیدگی کنم، و بشم چیزی که او بیشتر میپسندد، نه آنکه دنیای اطراف از من میخواهد. ولی سردرگمم، سالها شرایط و خواستههای دنیای اطراف مسیر مرا ساخته و دیگر نمیدانم خودم به تنهایی چگونه باید مسیری را انتخاب کنم، انگار از بس که انتخابهایم را به شرایط و ارزشهای دنیای بیرون سپردهام، اساسا فراموش کردهام که انتخاب کردن چی؟ و چگونه است؟ باید انتخاب کردن را دوباره بیاموزم.
محمد و سمیرا تمام مدتی که من حرفهایم را میزدم، ساکت بودند و به من گوش میکردند. سکوتشان لحظاتی بعد از حرفهای من هم ادامه پیدا کرد، نگاه محمد از تعجب اولیه خارج شده بود و حتی میتوانم بگویم که یک شعفی در نگاه او میدیدم، انگار که یک شادی از سر تحسین در نگاهش جوانه زده بود. محمد بعد از لحظات سکوت گفت امیدوارم در مسیر جدیدت هم موفق باشی و بعد پرسید که «نهار چی میخوری؟» من هم که از اول به هوای پاستاهای محمد آمده بودم بلافاصله گفتم «پاستای آلفردو».
برخلاف برنامه اولیهام شب را در رشت نماندم و هنگام غروب، وقتی آسمان رنگ قرمزی داشت و بارانی هم از آسمان به زمین میبارید در اتوبوس نشسته بودم و داشتم رشت را ترک میکردم، ولی تهران هم نمیرفتم!