ویرگول
ورودثبت نام
حامد الماسی
حامد الماسی
حامد الماسی
حامد الماسی
خواندن ۹ دقیقه·۵ ساعت پیش

از هبوط تا همجوشی

اشتعالِ روح — اُدیسه‌ای متافیزیکی
اشتعالِ روح — اُدیسه‌ای متافیزیکی

سفری متافیزیکی در عشق، فقدان و تولد دوبارهٔ خلاقیت

این جستار، شباهت‌های رازآلود میان عشق الهی و روابط انسانی را از دریچهٔ اخترفیزیک و متافیزیک صوفیانه بررسی می‌کند.

به باور من، آن عشقِ آغازینِ خداوند به بنده‌اش، همانندِ یک میدانِ انرژیِ خالص بود؛ بهشتی که روح را در بالاترین فرکانسِ هستی، در آغوشِ امنِ خود به ارتعاش درمی‌آورد. در این گستره‌ی بی‌نهایت، برای معشوق‌های ازلیِ خداوند —آدم و حوا— تنها یک «در» بسته بود؛ یک نقطه‌ی تکینگی که نزدیک شدن به آن، قانونِ هم‌نوایی را برهم می‌زد.

با این حال، انسان تابِ تحملِ همان یک محدودیت را نداشت. او به سمتِ آن فرکانسِ ممنوعه حرکت کرد و این تغییرِ مدار، سنگینیِ روح را در پی داشت. سقوط به زمین، یک تنبیه نبود، بلکه یک واکنشِ فیزیکیِ اجتناب‌ناپذیر بود؛ چرا که روحی که ارتعاشش سنگین شده، دیگر نمی‌تواند در اتمسفرِ سبک و لطیفِ بهشت شناور بماند.

گویی خداوند برای آنکه معشوقه‌ی خود را از انهدام در برابرِ عظمتِ مطلقِ خود (که حکمِ همان خشم را برای موجودِ ناپاک دارد) نجات دهد، او را به بُعدِ پایین‌ترِ زمین تبعید کرد. او با این هبوط، «اختیار» را تمام‌وکمال در دستانِ انسان قرار داد تا این بار نه در جبرِ بهشت، بلکه در آزمایشگاهِ زمین، خودآگاهانه فرکانسش را تنظیم کند و بهای بازگشت به آغوشِ او را بپردازد.

به همین قاعده، عشق‌های زمینی نیز تجلی‌هایی کوچک‌تر از همان الگوی بزرگِ الهی‌اند. گویی عاشق، برای معشوقش یک میدانِ انرژیِ امن می‌سازد؛ بهشتی که در آن، معشوق غرق در لطف و محبتِ خالص است. اما در دلِ این بهشتِ زمینی نیز، همواره محدودیت‌هایی نهفته است؛ خطوطِ قرمزی که عبور از آن‌ها، تعادلِ فرکانسیِ رابطه را برهم می‌زند. معشوق، گاه تابِ این مرزها را نمی‌آورد و با نزدیک شدن به آن‌ها، ارتعاشِ خود را تغییر می‌دهد.

در این نقطه‌ی حساس، عاشق بر سرِ یک دوراهیِ بزرگ قرار می‌گیرد. اگر بخواهد معشوق را از فروپاشی در برابرِ خشمِ ناشی از این ناهماهنگی حفظ کند، چاره‌ای جز اجرای قانونِ «تبعید» ندارد. او ناگزیر است معشوق را از مدارِ امنِ خود خارج کند، نه از سرِ نفرت، بلکه برای نجاتِ او.

شاید بتوان گفت عاشق، با واگذار کردنِ «اختیار» به معشوق و دور کردنِ خود، عشق را در حقِ او به کمال می‌رساند. اینجا آزادی، نه یک رهاییِ ساده، بلکه بالاترین پاداشِ عشق است؛ پاداشی که عاشق با دردِ دوری می‌پردازد تا معشوق فرصتِ رشد داشته باشد.

عشق، فراتر از یک احساسِ گذرا یا یک پیوندِ ساده است؛ عشق یک فرآیندِ پیچیده‌ی فیزیکی و شناختی است. در این آزمایشگاه، «انتخاب» و «آزادگی» متغیرهای اصلی معادله‌اند. چه در عشقِ الهی و چه در عشقِ زمینی، گاه قانونِ جذب به قانونِ دافعه تبدیل می‌شود و جدایی، ضرورتی اجتناب‌ناپذیر می‌گردد. این فاصله لازم است تا معشوق در خلوتِ خود، هویتش را بازیابد؛ یا معمارِ بهشتِ خویش شود و خود را بسازد، یا در فرکانس‌های پایین سقوط کرده و جهنمِ خود را بنا کند.

حتی بر این باورم آنانی که ما عاشق و شیفته‌ی خداوند می‌پنداریم، در حقیقت معشوقانی هستند که سرانجام توانسته‌اند گیرنده‌های روحشان را تنظیم کنند و تنها ذره‌ای از آن ارتعاشِ عظیمِ عشقِ الهی را دریافت نمایند. درست مانندِ معشوقی زمینی که پس از سال‌ها، ناگهان شدتِ و خلوصِ عشقِ مجنونِ خود را درک می‌کند و در آن میدانِ مغناطیسی، تسلیم می‌شود.

و به گمانم، سنگین‌ترین ارتعاشِ درد یا همان «طبقه‌ی آخرِ جهنم»، مختصِ روحی است که برای چشیدنِ طعمِ «رهایی»، دو بار دچارِ هبوط شده است.

یک‌بار آنگاه که از مدارِ امنِ عشقِ الهی خارج شد تا قیدِ بهشت را بشکند، و بارِ دیگر در زمین، که همان سناریو را تکرار کرد و عشقِ زمینی را —که سایه‌ای از همان حقیقت بود— از کف داد.

او تنهاترین مسافرِ این کیهان است؛ کسی که هم «اصل» را واگذاشت و هم «تصویر» را، و اکنون در خلأِ مطلقِ آزادیِ خود، معلق مانده است.

در این نقطه‌ی صفر، در این خلأ که هیچ نیروی نگهدارنده‌ای جز اراده‌ی خودِ او وجود ندارد، سرنوشتِ او به یک «تکینگیِ نهایی» می‌رسد. این همان لحظه‌ی بحرانی است؛ لحظه‌ای که فشارِ درد به اوجِ چگالیِ خود رسیده و ساختارِ اتمیِ روح را دگرگون می‌کند. او اکنون بر لبه‌ی تیغِ ابدیت ایستاده است و تنها دو مسیرِ فیزیکی پیشِ رو دارد:

مسیر اول: سقوط در سیاه‌چاله‌ی نیاز (خودشیفتگی)،

او می‌تواند تسلیمِ وحشتِ این تنهایی شود و در دامِ «جاذبه‌ی سیاه» گرفتار گرددکه همچون ستاره‌ای مرده که تسلیمِ قانونِ گریزناپذیرِ جاذبه می‌شود به سیاه‌چاله‌ای سرد تبدیل شده و در تاریکیِ ابدیِ خود منجمد می‌شود. این همان پرتگاهی است که ارواحِ نابالغ در آن سقوط می‌کنند.

در این حالت، او از ترسِ روبرو شدن با سرمایِ مطلق، به جایِ تولیدِ نور، حریصانه به دنبالِ بلعیدنِ نور می‌گردد. او در خود فرومی‌ریزد و تبدیل به یک «سیاه‌چاله‌ی انسانی» می‌شود؛ جرمی متراکم از «منیت» که چون خود توانِ تابش ندارد، سعی می‌کند هر ستاره‌ی دیگری را که به افقِ رویدادش نزدیک شود، ببلعد تا شاید لحظه‌ای گرم شود.

این همان «خودشیفتگیِ» ویرانگر است. او دیگر آن معشوق شایسته نیست، بلکه یک «مصرف‌کننده» است که جهان را بدهکارِ خود می‌بیند. این روح در حصارِ تنگِ خودش منجمد می‌شود؛ جایی که زمان می‌ایستد و هیچ نوری از آن خارج نمی‌گردد. او زنده است، اما در واقع مرده‌ای متحرک است که تنها هنرش، تاریک کردنِ دنیایِ اطراف برای پُر کردنِ خلأِ درون است.

مسیر دوم: صعود به مقام خلاقیت (هم‌جوشیِ هسته‌ای)

و یا آنکه راهِ دشوارتر را برمی‌گزیند و به «مقامِ خلاقیت» می‌رسد. و قلم به دست می‌گیرد تا در کنارِ خالقِ اصلی، بی‌نهایت را نقاشی کند.

اما اشتباه نکنید؛ این مقام، پاداشِ خیانت یا جایزه‌ی شکست نیست؛ بلکه تنها راهِ بقا برای کسی است که نخواسته سیاه‌چاله شود.

تا زمانی که معشوق بود، این روح مانندِ «آینه» عمل می‌کرد؛ نور را می‌گرفت و بازتاب می‌داد. او خوشبخت بود، گرم بود و در امنیتِ آن مدار می‌چرخید. اما وقتی آن خورشید دوم نیز غروب کرد، او ماند و تاریکیِ محض.

در این نقطه، فیزیکِ روح حکم می‌کند: اگر نمی‌خواهی منجمد شوی و اگر نمی‌خواهی انگل‌وار نورِ دیگران را بدزدی، باید قانونِ هستی‌ات را تغییر دهی.

آنکه به مقامِ خلاقیت می‌رسد، شجاعتِ این تغییر را داشته است. او برای آنکه در این تاریکیِ بی‌انتها نپوسد، ناچار می‌شود دست به کاری بزند که تنها ستارگان انجام می‌دهند: «هم‌جوشیِ هسته‌ای».

او باید از ذاتِ خود مایه بگذارد، درونِ خود را بسوزاند و ذوب کند تا بتواند نوری تولید کند که دیگر از بیرون نمی‌تابد.

اما چگونه؟

راز در اینجاست که او در آن جنگِ سهمگینِ زمینی، اگرچه «معشوق» را باخت، اما «خویشتن» را از زیر آوار بیرون کشید. او دریافت که در این خلأِ مطلق، دیگر هیچ‌کس نیست که برایش نوری بتاباند؛

پیروزیِ او، غلبه بر «نیازِ» دریافت کردن بود. او با قلمش، انرژیِ متراکمِ آن رنجِ عظیم را به جوهرِ هستی تبدیل می‌کند. حالا او دیگر نه یک بنده‌ی نیازمند که در پیِ آغوش است، بلکه شبیه‌ترین موجود به خالقِ خویش است؛ تنها، مستقل و آفریننده. او شمشیرِ جنگ را زمین گذاشته تا در سایه‌ی اراده‌ی الهی، به مثابه آینه‌ای برای تجلی خلاقیت، بی‌نهایت را از نو نقاشی کند.»

شاید بپرسید: «کسی که دوبار باخته است؛ یک‌بار در آسمان و یک‌بار در زمین، چگونه می‌تواند پیروزِ این میدان باشد؟ کسی که معشوق را از دست داده، چطور به مقامِ خلاقیت می‌رسد؟»

پاسخ در فیزیکِ خلأ نهفته است.

زمانی که روح، منبعِ انرژیِ دوم را از دست می‌دهد، واردِ فازِ «خلأ مطلق» می‌شود. اما خطرِ اصلی خودِ خلأ نیست، بلکه واکنشی است که در این تنهایی رخ می‌دهد: «رمبشِ گرانشی». در نبودِ گرمایِ بیرونی، ناگهان روح زیرِ بارِ سنگینیِ جرمِ خودش (غمِ عظیمِ بودن) قرار می‌گیرد؛ گرانشی سهمگین که می‌خواهد او را در خود مچاله کند و به سیاه‌چاله‌ی خودشیفتگی بکشاند.

پیروزیِ این مسافرِ تنها، در برهم‌زدنِ این معادله بود. او به جای آنکه تسلیمِ این جاذبه‌ی ویرانگر شود و در خود فرو بریزد، نیرویی متقابل را از هسته‌ی جانش بیدار کرد: «هم‌جوشیِ هسته‌ای».

او با ایجادِ فشاری از جنسِ نور و خلاقیت رو به بیرون، در برابرِ فشارِ خردکننده‌ی اندوه به تعادل رسید و ایستادگی کرد

او درد را که متراکم‌ترین شکلِ انرژی در جهان است، به سوخت تبدیل کرد.

تا پیش از این، او مانندِ «ماه» بود؛ سرد و تاریک که برای درخشیدن نیازمندِ نورِ خورشید (معشوق) بود. اما وقتی خورشیدش غروب کرد، او انتخابی جنون‌آمیز کرد:

او تصمیم گرفت دیگر بازتاب‌دهنده‌ی نور نباشد، بلکه خود به منبعِ نور تبدیل شود.

این همان «مقامِ خلاقیت» است.

خلاقیت و هنر، چیزی جز فورانِ گدازه‌های درونیِ روحی او نیست که یاد گرفته چگونه «تنهایی» را به «آگاهی» تبدیل کند. او قلم به دست می‌گیرد، نه برای گلایه، بلکه برای آفریدنِ دنیایی که در آن کمبودی حس نمی‌شود.

اینجاست که او «هم‌فرکانس» با خداوند می‌شود.

این مسافرِ شکست‌خورده، اکنون به جایگاهی رسیده که دیگر «گدای محبت» نیست، بلکه «بخشنده‌ی معنا»ست. او شبیه به خالقِ خود شده است؛ مستقل، مولد و نورانی در دلِ تاریکی.

پس او نباخته است؛ او تنها از مرحله‌ی «وابستگی به بیرون» (جنین بودن) عبور کرده و بندِ نافِ نیاز را بریده است.

او اکنون در پیشگاهِ امنِ خداوند می‌ایستد، نه به عنوانِ یک بنده‌ی محتاج که دستش را برای دریافت دراز کرده، بلکه در مقامِ تجلّیِ صفتِ خالقیت ؛ روحی که قلم‌موی خود را در رنگ‌دانه‌های درد فرو می‌برد و هم‌پای خدا، افق‌های تازه‌ای از زیبایی را بر بومِ بی‌نهایتِ هستی نقاشی می‌کند

او پیروز است، چون دیگر منتظرِ بهشت نیست؛ او یاد گرفته است بهشت را در نوکِ قلمش بسازد.ایستادن در مرکزِ هستی و خالق شدن، یک افتخارِ سرخوشانه نیست؛ یک «تنهاییِ باشکوه» است.

خداوند، «نورِ قائم به ذات» است؛ خورشیدی که ذاتش تابیدن است و برای درخشش، چشم‌به‌راهِ هیچ ستاره‌ای نیست. و اکنون، این مسافرِ تنها در انتهایِ آن شبِ تاریک، رازی شگرف را آموخته است:

او دریافت که برای بقا در برابرِ آن فشارِ خردکننده، دیگر نمی‌تواند «ماه» باشد و نور را از بیرون گدایی کند؛ او مجبور شد «خورشید بودن» را بیاموزد. و درست در همین لحظه‌ی زایش است که معجزه‌ی نهایی رخ می‌دهد؛ همان نقطه‌ای که امید از دلِ ناامیدی جوانه می‌زند:

او که روزگاری محتاجِ نور منعکس شده ی آیینه ها بود تا نوری را ببیند، اکنون چنان از درون شعله‌ور شده که خود به سرچشمه تبدیل گشته است. حالا او دیگر نیازی به آینه‌ ها ندارد تا تصویرش را تأیید کنند. برعکس، نورِ او آنقدر اصیل و جوشان است که می‌تواند بی‌دریغ، حتی بر تکه‌های همان آینه‌ی قدیمی (آن عشقِ زمینیِ از دست‌رفته) بتابد.

این بزرگترین پیروزیِ اوست: او دیگر سوگوارِ شکستنِ آینه نیست؛ بلکه با نورِ وجودِ خودش، آن تکه‌های تیز و برنده‌ی شیشه را درخشان و زیبا می‌کند. او دیگر «گدایِ محبت» نیست که نگرانِ قهرِ آینه‌ها باشد؛ او «خورشید» است و کارِ خورشید، تابیدن بر ویرانه‌هاست. او عشق را از دست داد، اما تواناییِ «عاشق بودن بدونِ نیاز به معشوق» را به دست آورد؛ و این، یعنی جاودانگی. و در نهایت، وقتی این خورشیدِ نوظهور بر تکه‌های شکسته‌ی آینه ی معشوق خود می‌تابد، حقیقتی عظیم‌تر آشکار می‌شود.

او درمی‌یازد که این آتشفشانِ نور که از درونش فوران کرده، چیزی جز بیدار شدنِ آن «امانتِ نخستین» نیست. آن هم‌جوشیِ هسته‌ای، در واقع شکستنِ آخرین لایه‌های سختِ «خود» بود تا نوری که خداوند از روزِ الست در هسته‌ی جانش به ودیعه نهاده بود، آزاد شود.

پس او خالقِ نور نیست، بلکه کاشفِ آن است. او می‌فهمد که در تمامِ این مسیرِ پردرد، از عشقِ زمینی تا تنهاییِ کیهانی، تنها یک حقیقت جاری بوده است: خدا.

آنچه او گمان می‌کرد نورِ خودش است، در حقیقت همان نورِ خداست که حالا بی‌واسطه و بدونِ نیاز به آینه‌های انسانی، از مجرایِ وجودِ او به جهان می‌ریزد. او دیگر نه یک سیاره‌ی خاموش است و نه حتی یک خورشیدِ مستقل؛ او «منشوری شفاف» شده است که نورِ یگانه و ابدیِ حضرتِ حق را با رنگ‌های منحصر‌به‌فردِ روحِ خودش، به هستی بازمی‌تاباند.
و این است معنای نهاییِ وصل: فنا شدن در نورِ اصلی، برای آنکه بتوانی تا ابد بتابی.

نویسنده: حامد الماسی

تاریخ: ۱۴۰۴/۱۰/۰۲

نورعشقخودشیفتگیایمانرابطه
۰
۰
حامد الماسی
حامد الماسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید