قبل از اینکه بخواهم بنویسم امانم را بریده بودند. کلمات را میگویم! هنوز درک نکردهام که چرا وقتی میخواهم چیزی بنویسم همه چیز را فراموش میکنم، راستش خستهتر از آنم که بخواهم راجع به موضوعات با ربط زندگی چیزی بگویم، اصلا باربط و درست و حسابی بودن در قواره اخلاق شلخته من نیست. باید به این فکر کنم که چرا هنوز نتوانستهام به فهم درستی از خودم برسم و وارد روح پلیدم شوم.
پلیدی؟ شاید همین الان به جوابم رسیدم، راستش را بخواهید نمیخواهم وارد کَسی شوم که مرا میترساند. خودم را میگویم، هیچ وقت نتوانستم لایههای ذهنم را کنار بزنم و از دردهایم عبور کنم، آخر مگر این زندگی بی معنی میگذارد کمی با خودم خلوت کنم!؟
ای بابا، شروع نشده سروکله شرِ و ور کردن و چاخان پاخانم شروع شد. ترسو بودنم هیچ ربطی به درزهای سیاه زندگی ندارد. راستش تا دلتان بخواهد بیکار و بیخیالم، ولی نمیخواهم وارد روان واماندهام شوم، دلم که میخواهد، جرأتش را ندارم. آنقدر گوشهگیر شدهام که روحم بوی جوراب و پوتین سربازی گرفته است. بدبختانه بوی گند چکمه اعتیادآور است. نمیگذارد دماغت را به سمت دیگری بچرخانی، راه سختی در پیش است و بنده هنوز درگیر چیزهایی هستم که خیلی وقت پیش باید پشت سر میگذاشتم. اصلا ولش کنید. بیایید کمی شاد باشیم، یک موزیک باحال بگذاریم و برقصیم و بعدش با خوردن یک پیاله بزرگ خوراک لوبیای تند، به حال دنیایی که در آن گیر افتادهایم بگوزیم.
باورش سخت است که چرا اینقدر خودمان را سانسور میکنیم، نمیخواهم شکل و شمایل روشنفکرهای فوکولی را به خودم بگیریم، چون مال این حرفها نیستم. نباید روی کسی که مثل میدانباریها حرف میزند و هنوز به شماره موبایل میگوید: نمره تلفن حساب باز کرد.
این روزها بد جور احساس زندگی در دهه شصت میلادی را دارم. دنیایی پر از کلاهای شاپو و یقههای ایتالیایی، آدمهایی که هرجا می خواستند، میتوانستند سیگار بزرگشان را روشن کنند و به حال همه چیز بخندند. یک پیک عرق سگی و چند پر خیارشور حالشان را جا میآورد و همه چیز را به آنجایشان میگرفتند.
دلم میخواهد از همه چیز بنویسم، اینبار بدون هیچ محدودیتی. وقتی بتوانم ذهنم را باز و آزاد بگذارم، قادر میشوم دنیای جدید و واقعیای را تجربه کنم که همیشه آرزویش را داشتهام.
این روزها شبیه دفترچه کهنه خاطرات خاک خوردهای هستم که لای پتوی پلنگی گیر کرده است. هیچ کس حاضر نیست بازش کند و ببیند داخلش چه خبر است. تازه پیدایش کردهام، دفترچه را میگویم، با کنار آستین گرمکن آبیام، خاکش را تکاندم و کمی ورقش زدم، خیلی باحال و سوزناک بود. میخواهم این جسارت و شهامت را بدست بیاورم که هر روز بتوانم بخشی از این دفترچه را بخوانم. کار سخت و دردناکی است. میخواهم خودم را افشا کنم. زندگی بوگندوتر از آن است که بخواهم خودم را به خاطرش به فنا دهم، راه درست همین است که پیدا کردهام، باید ترس واردشدن به درونم را کنار بگذارم و ماجراجویی جدیدی را آغاز کنم.
#پینوشت: خوراک لوبیا را حتما با گلپر فراوان، روغن زیتون ونان بربری داغ میل بفرمایید.
#روزنوشته #حامدهدائی