ویرگول
ورودثبت نام
حامد پیشدار
حامد پیشدار
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

کفش های بیچاره من


درب منزل را آرام باز می کنم و آرامتر می بندم. ساعت ۶ و نیم است معمولا این موقع صبح کسی در خانه و ساختمان ما بیدار نیست یا اگر بیدار است خیلی آرام و پاورچین پاورچین حرکت می کند تا مبادا بقیه از خواب ناز بپرند.چشمهایم دنبال پاشنه کش سفید پلاستیکی مجموعه هتل های کوثر می گردد. چند سال پیش که رفته بودیم مشهد پابوس امام رضا علیه السلام، از طرف هتل محل اقامتمان بسته ای به عنوان هدیه دادند که تویش مهر و جانماز و تسبیح و همین پاشنه کش پلاستیکی ۲۰ سانتی و چند تا چیز دیگر بود.

روی یک لنگه دمپایی چوبی پیدایش می کنم. بالای جاکفشی نارنجی کهنه کنار درب آپارتمان. جاکفشی کوچک ما پر از کفش و دمپایی اهالی خانه است و انگار فقط برای کفش من جا ندارد و همیشه آن را کنار جاکفشی می گذارم. یک کفش چرمی مشکی نیمه اسپورت که پارسال قبل از عروسی داداشم مجبورش کردم برایم بخرد. فروشنده می گفت هم به لباس مجلسی می آید و هم می توانی با لباس اسپورت بپوشی. پای راستم را توی کفش می کنم. در همین حال ذهنم می رود روی ضرب المثل معروف که می گویند:"جفت پاهایش را توی یک کفش کرده". با خودم می گویم:" چطور دوتا پاشون توی یه کفش میره؟ من که همین یه پام هم به زور تو کفش جا می دم". پای راست به همراه کفش که از پنجه ام آویزان است را روی اولین پله که به سمت طبقه بالا می رود می گذارم. با پاشنه کش پشتش را پشت پایم جا می اندازم. پای بعدی و کفش بعدی هم همین طور، اما دیگر به ضرب المثل فکر نمی کنم. گرد و خاکی که روی کفش ها نشسته به راحتی دیده می شود. اگر این طوری بروم بیرون احساس می کنم همه مردم دارند به کفشم نگاه می کنند و با خودشان فکر می کنند چه آدم شلخته و کثیفی هستم.

اغلب آدم فراموش کاری هستم و خیلی پیش نمی آید که بروم سراغ کفاشی و کفش ها را واکس بزنم، برای همین یک واکس براق کننده فوری دارم که همان کار را با کیفیت کمتری ولی تا حدی قابل قبول برایم انجام می دهد. واکس که نیست، یک تکه ابر اسفنجی است که به یک تکه پلاستیک چسبیده و تویش پر از روغن است. نمی دانم چه روغنی است ولی کفش ها را خوب برق می اندازد. می دانم که روغن نباتی نیست. یک بار از روغن نباتی به جای واکس استفاده کردم، کفش هایم خیلی تمیز شد و برقش چشم هر کسی که از کنارم رد می شد را به خودش جلب می کرد. فقط اشکالش این بود که پشه ها تا یک هفته دور کفش هایم جمع می شدند و همه جا دنبالم می آمدند.

به همان ترتیب که پاشنه ها را جا انداختم پایم را روی پله می گذارم. اول جلوی کفش و روی کفش را با چند حرکت رفت و برگشت تمیز می کنم. بعد کناره ها و در آخر هم پشت کفش. پای بعدی را هم همین طور. آخرین نگاه را با لبخند حاکی از رضایت به پایین پایم می اندازم. احساس می کنم یک نقطه خاکی هنوز گوشه سمت چپ کفش پای راستم مانده، مثل شکارچی که شکارش را در حال فرار دیده فورا خم می شوم و ابر روغنی را رویش سُر می دهم. براق کننده را می گذارم سر جایش روی آن لنگه دیگرِ دمپایی چوبی. ذهنم دارد مسیر خانه تا اداره را چک می کند. مثل همیشه پیاده می روم. خوب است که کفش ها حرف نمی زنند، و الا من تاب ناله و نفرینشان را ندارم. چند روز پیش بارندگی داشتیم، سیل راه افتاد و با خودش گل و لای به کوچه ها و خیابان ها آورد. الان زمین خشک شده و فقط خاک زیادی از آن مانده که با رد شدن هر ماشین، روی هوا چرخی می زند و توی پیاده رو پهن می شود. دلم برای کفش هایم می سوزد.

کفشداستانواکسخاطرهداستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید