کسی خودش رو انتخاب نکرده، اما همه خودشون رو دوست دارن.
حتی اونایی که شفاهن به خودشون احترام نمیذارن اما برای حفظ خودشون غذا می خورن، می خوابن، بیرون میرن، سرگرم میشن و اگه فرصتی باشه، حتما ازش برای خودشون استفاده میکنن.
من می تونستم تو باشم، تو می تونستی من باشی و باز همین قدر خودمون رو دوست می داشتیم و برای خودمون تلاش میکردیم.
پس چرا وقتی به هم میرسیم، انتخاب مانع میشه.
اینکه تو انتخاب میکنی که من رو ببینی یا نه؟! یا من انتخاب میکنم که با تو حرف بزنم یا نه؟!
و چه فرصت هایی رو از دست میدیم، حتی به اندازه ی دیدن یک لحظه ی تو که داری عرض یه خیابون رو طی میکنی و شاید دیگه تکراری برای من نداشته باشه و من انتخاب کردم نبینم.
همدیگه رو ببینیم، بشنویم
اگه شد، حرف بزنیم
اگه شد، آشنا بشیم
و اگه شد، دوست بشیم.
هر آدم یه نقشه
مثل نقشو نگار یه فرش روی دار قالی
و حتما
مثل نقشهای یه فیلم روی پرده ی سینما.