زندگی مُدام چیزهای جدیدی نِشونَم میده.
امشب مسافرخونههای پایین شهرُ نشونم داد.
مسافرخونههایی که تا قبل از این فقط توی فیلمها دیده بودم؛ قشنگ و با صفا.
اما برای من فقط کمی قشنگ بود.
صفا چیزی نبود که آدمهای فیلم توی اون مسافرخونهها حس کنن.
صفا چیزی بود که وقتی چاییمون رو هم میزدیم و پا روی پا مینداختیم، از پس تصویر حس میکردیم.
از صفا و قشنگی بگذریم انگار تَورم هیچوقت به مسافرخونه ی فیلمها نمیرسید.
اینجا بود که زندگی سالن انتظار ایستگاه قطارُ نشونم داد.
شاید دارین فکر میکنین: پس عنوان متن چی شد، چرا استفاده اش نکردی ؟!
جواب اینکه: فعلا دارم انجامش میدم، این؛
" بُدو حامد بُدو " رو.