ویرگول
ورودثبت نام
حمید منصوری
حمید منصوری
خواندن ۲۳ دقیقه·۳ ماه پیش

آزاده

گریس کلی در پنجره عقبی
گریس کلی در پنجره عقبی



اولین بار در همان آموزشگاه سینمایی او را دیدم. همان آموزشگاهی که قرار بود از من یک فیلمنامه نویس بسازد. دختر قلمی،کمر باریک و خوش برخوردی بود. با چشم های درشت و نگاه تند و تیزَش به سرعت من را شناخت. اما از کجا؟

یاسمن دختر استاد، در فضای مجازی یک گروه برای بچه های آموزشگاه تشکیل داده بود. آزاده از چند هفته پیش از آن دیدار، من را در گروه زیر نظر داشت. بیشتر پست هایم را خوانده و تمام عکس هایم را دیده بود. اما چون روی عکس پروفایل خودش، تصویر گل و بلبل و این جور چیزها دیده می شد، خیلی به او توجهی نداشتم. تیشرت ورزشی لیونل مسی در تیم ملی آرژانتین را پوشیده بودم و آزاده مانتوی آبی رنگ گلداری بر تن داشت که او را بیشتر از هر زمان دیگری خواستنی می کرد. به محض ورود به دفتر آموزشگاه به یاسمن سلام دادم. چون او با تلفن مشغول گفتگو بود، آزاده جواب سلامَم را داد. بی درنگ پس از جواب سلام، خداحافظی کرد و رفت. نگاهم پشت رد پایَش خشک شد. آنقدر به فکر رفته بودم که دختر استاد پس از قطع تلفن پرسید:

_ کجایی؟

_ این خانوم کی بود؟

_ آزاده هست، از بچه های دوره ی جدید بازیگریه...

_ ندیده بودمش، دختر مودبی به نظر میاد..

_ آره خیلی، بهش گفتم اگه فیلم خواست ازت بگیره!

یاسمن اگر یک کار درست در زندگی اش انجام داده بود، همین یک مورد بود. بی درنگ و با لبخندی از رضایت پاسخ دادم:

_ لطف کردی!

بلند شدم. به حیاط آموزشگاه رفتم و سیگاری روشن کردم. فکر آزاده راحتم نمی گذاشت. همان شب در گروه فضای مجازی آموزشگاه، صاحب همان عکس گل و بلبل به آخرین پستی که در نیمه شب گذاشتم، جواب کوتاهی داد. چیزی در نکوهش پدر و مادر و به طور کلی خانواده نوشته بودم و او هم موافق بود. به صفحه ی خصوصی اش رفتم و پرسیدم:

- ببخشید من شمارو میشناسم؟

- آزاده هستم، تازه اومدم! امروز توو آموزشگاه با هم سلام علیک کردیم..

از خوشحالی به یکباره منفجر شدم اما باید خودم را کنترل می کردم!

- خوشبختم، خوش اومدی به آموزشگاه.. هر کمکی خواستی بهم بگو..

- ممنونم.. آره اتفاقا یاسمن جون گفت اگه فیلم و کتاب میخوام از شما بگیرم..

- نویسنده یا کارگردان خاصی مد نظرته؟

- ایرانی برام بیارید، میخوام از اول شروع کنم!

مگر با فیلم خارجی نمیتوانست از اول شروع کند؟ پاسخ به این سوال خیلی مهم به نظر نمی رسید. مهم تر از هر چیزی حس و حال من بود که از شدت هیجان دچار تپش قلب شده بودم. در اولین فرصت میخواستم او را ببینم. میخواستم او را تنها ببینم. با عجله پرسیدم:

- کی و کجا ببینمت؟

- من شنبه تا ساعت نُه شب سر کلاسم.. شما اون ساعت بیرون هستی؟

- اتفاقا منم همون ساعت تعطیل میشم..

آزاده استیکر خنده فرستاد و نوشت:

- پس حالا من باید بپرسم کجا ببینمتون؟

در چت های بعدی مشخص شد که محل کار آزاده چهارراه گلسار است و محل زندگی اش حمیدیان. ترجیح داد به محل کار من در چهارراه پورسینا بیاید. پنج شنبه شب بود که با هم چت می کردیم. حالا من برای رسیدن شنبه لحظه شماری می کردم. چرا زمان نمی گذشت؟ یاد لبخند معصوم آزاده در آموزشگاه، آرام و قرار را از وجودم ربوده بود. آزاده در یک آموزشگاه پسرانه زبان انگلیسی درس می داد و من در یک فروشگاه ابزار یراق، قفل و دستگیره می فروختم. آزاده تمام آن نکات مورد نظر من را دارا بود. انگشت های کشیده، قد بلند، صورت استخوانی و موهای فر! دیگر چه چیز از دنیا میخواستم؟ در آن آموزشگاه لعنتی هیچ دختری برای دوست داشتن، قابل قیاس با آزاده نبود. مهسا که از نظر حسن دختر زیبایی به نظر می رسید، برای من به اندازه ی سر سوزن ارزش نداشت. بعضی ها فکر می کردند که به شهرزاد علاقه دارم. از نظر آن عده، شهرزاد زیباترین دختر آموزشگاه به حساب می آمد اما او هم از نظر من چنگی به دل نمی زد. فقط گاهی اوقات نام او را تنها برای رد گُم کنی در بعضی از جمع ها بین همکلاسی ها مطرح می کردم. شهرزاد هم در زیبایی به پای آزاده نمی رسید. آزاده از آن دخترهایی بود که هر کسی به او دل نمی بست. زیبایی متفاوتی داشت و من هم به همین نکته دل خوش بودم. زیبایی او به چشم این جماعت ظاهربین و لِه شده در زیر سایه ی عادت ها نمی آمد.

شنبه از راه رسید. ساعت از هشت و نیم شب گذشته بود و باید در ِ انبار ِ فروشگاه را که در کوچه ی کنار فروشگاه قرار داشت، قفل می کردم. در راه انبار بودم که آزاده تماس گرفت. به چهارراه میکائیل رسیده بود و تا چهارراه پورسینا فاصله ای نداشت. زودتر از آموزشگاه بیرون زده بود. گویا او بیشتر از من آرام و قرار نداشت. در مسیر بازگشت از انبار دوباره تماس گرفت. هر دو در چند قدمی فروشگاه بودیم و از روبرو به سمت هم می آمدیم. من از سمت پارک شهر و او از سمت چهارراه میکائیل. به محض دیدن هم، تلفن های همراهمان را با هم پایین آوردیم. بعد از سلام و احوال پرسی از او خواستم چند لحظه صبر کند. فکر می کردم فقط آمده فیلم ها را بگیرد و برود. به همین دلیل با اینکه چند دقیقه بیشتر به تعطیلی من باقی نمانده بود، فیلم ها را از فروشگاه آوردم و تحویلَش دادم. چقدر دلم میخواست بماند تا حداقل مسیر پارک شهر را با هم قدم بزنیم. خجالت می کشیدم خواسته ام را بیان کنم. چقدر دوست داشتم بماند و نرود. چقدر دوست داشتم بیشتر نگاهَش کنم. فیلم ها را که گرفت با یک جمله آرزویم را برآورده کرد:

- من می رم کافه رشت، تعطیل شدی بیا اونجا!

حالا او هم زبان مکالمه اش عامیانه و خودمانی شده بود. بدون آنکه منتظر جواب بماند، رفت.

لحظات خوب زندگی زود می گذرد. یک آن خود را در طبقه ی همکف کافه رشت، پشت یک میز گرد مقابل آزاده دیدم. از همه جا و همه کس حرف زدیم. آزاده از اینکه چند ماه پیش تا چند قدمی ازدواج پیش رفته سخن می گفت. نپرسیدم که چرا ازدواجَش به نتیجه نرسیده ، در عوض برایش از علاقه ام به شعر و سینما گفتم. مسیر کافه رشت تا فلکه ی گاز را با هم قدم زدیم. آزاده آهنگی را در تلفن همراهش پخش کرد و یکی از خروجی های هندزفری اش را در گوش من گذاشت تا با هم گوش کنیم:

- تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی

...

اتفاقی بین ما اُفتاده بود. نمی دانستیم باید نام آن اتفاق را عشق بگذاریم یا نه اما برای دیدار بعدی ثانیه شماری می کردیم. برای اینکه این ثانیه شماری خیلی آزار دهنده نباشد، فردای آن شب دوباره همدیگر را دیدیم. هر دو ساعت نُه شب تعطیل می شدیم، هر دو از یک مسیر به خانه می رفتیم و مهم تر از همه اینکه هر دو تنها بودیم. پس چرا نباید هر شب قرار می گذاشتیم؟

پنج شنبه ی همان هفته یکی از روزهای هیجان انگیز بود. برای نمایش فیلم به آموزشگاه رفته بودم و آزاده این را خوب می دانست. از آنجا که آن شب حال اُستاد خوب نبود، نمایش فیلم برگزار نشد. با بچه ها کنار هم در حیاط نشسته بودیم و حرف می زدیم. ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد و نام آزاده بر صفحه ی آن درخشید. با هیجان و کمی دستپاچگی جواب دادم:

- جانم؟

- سلام، خوبی؟ کارت تموم شد؟

- فیلم نمی بینیم، نشستیم توو حیاط!

- بیا سبزه میدون پیتزا گرفتم با هم بخوریم!

به سرعت اُستاد و بچه ها را دست به سر کردم. خودم را به سبزه میدان روبروی سینما بیست و دو بهمن رساندم. نم نم باران می بارید. فروردین ماه بود. آزاده پیتزا به دست از خیابان علم الهدی نزدیک می شد. مانتوی جگری رنگ بلندی پوشیده بود که او را بیش از پیش جذاب نشان می داد. زیر نم نم باران رشت روی یکی از صندلی های سبزه میدان نشستیم. پیتزا گوشت بود و من گیاهخواری را تازه شروع کرده بودم. این تصمیم برای آزاده مسخره به نظر می آمد و با لحن کودکانه ای گفت:

- این بَبَییا اینقدر شلوغ میکنن، سر و صدا میکنن باید کُشتشون و خوردشون دیگه!!!

- گناه دارن آزاده..

نمیخواستم بخورم اما به زور یک برش از پیتزا را در دهانم گذاشت. باید تا آخر پیتزا او را همراهی می کردم در غیر این صورت ناراحت می شد. در نتیجه بیشتر از او خوردم. آنجا بود که فهمیدم وقتی پای عشق در میان باشد، تمام منطق های عقلانی زیر سوال می رود. نه تنها از شکسته شدن پیمان گیاهخواری خود ناراحت نبودم بلکه از خنده های آزاده و شاد شدن او بسیار احساس رضایت می کردم. با هم بلند شدیم و از سبزه میدان تا فلکه ی گاز قدم زدیم. باران هر لحظه سرعت می گرفت. در میان راه تمام تلاش من برای گرفتن تاکسی توسط آزاده بی نتیجه ماند. دوست داشت زیر باران قدم بزنیم. در نهایت مثل موش آب کشیده سوار تاکسی شد. من هم تا خانه که فاصله ی زیادی از فلکه ی گاز نداشت پیاده رفتم. به خانه رسیدم و به محض اینکه آنلاین شدم پیام آزاده رسید:

- امشب خیلی خوب بود!

قدم زدن دو نفره زیر باران، آن شب را به یکی از به یاد ماندنی ترین شب های زندگی ما تبدیل کرد. هر دو به هم دل بسته بودیم اما هیچ کدام جرئت بیان کردن نداشتیم. هر دو آن شب را با شعر سهراب به صبح رساندیم:

- زیر باران باید رفت... عشق را خاطره را زیر باران باید جست...

ماجرای من و آزاده از جایی شروع شد که من فکر می کردم باز هم در رابطه شکست خورده ام. پنج شنبه ی هفته ی بعد قبل از شروع نمایش فیلم، آزاده سرزده به آموزشگاه آمد. من در بالکن حیاط آموزشگاه قدم می زدم و به میز یاسمن مُشرف بودم. یاسمن خبر آمدن آزاده را با شور و شعف خاصی به اشکان داد. لحن خبر رسانی او به گونه ای بود که هر کس می دید، بدون تردید ایمان می آورد که آزاده و اشکان عاشق یکدیگرند. با دیدن این حرکت دچار حالتی شدم. انگار یک لیوان آب یخ روی من ریخته اند و یا از برج گلسار به زمین اُفتاده ام. تمام رشته هایم را پنبه می دیدم و به شدت نا اُمید شده بودم. بدون سلام و احوال پرسی با آزاده، به همراه علی لینچ وارد سالن نمایش فیلم شدم. بچه ها هم یکی یکی می آمدند. قرار بود فیلم "قرمز" کیشلوفسکی را ببینیم. این فیلم را قبلا دیده بودم. یاسمن با حرکت خود، تمام اشتیاقم برای دیدن دوباره ی آن را نابود کرد. در سالن نمایش فیلم فقط حضور فیزیکی داشتم. حواسم جای دیگری پرسه می زد. به یاسمن، اشکان، آزاده و بیشتر از همه خودم فحش می دادم. به چراهای زیادی در ذهنم برخورده بودم. چرا باید اینگونه می شد؟ چرا اشکان عاشق دختری شده بود که من یک عمر منتظر آمدنش بودم؟ من ِ بیزار از عشق میخواستم دختری پیدا شود که دوستَش داشته باشم و چرا حالا همین دختر را از دست رفته می دیدم؟ پس چرا آزاده آن شب با من زیر ِ باران قدم زد؟ چرا با من پیتزا خورد؟ چرا من اینقدر بدبخت و بدشانسم؟ و هزاران چرای دیگر...!

با زجر فیلم را به پایان رساندم و بدون خداحافظی با اُستاد و بچه ها به همراه علی لینچ آموزشگاه را ترک کردم.

با علی به سمت سبزه میدان قدم می زدیم و راجع به سینمای کوبریک صحبت می کردیم. علی به نکته های پنهان کارگردانی این فیلمساز آمریکایی در فیلم "درخشش" رسیده بود که آزاده پیام داد:

- حداقل یه خداحافظی می کردی و می رفتی!

نمیخواستم علی فکر کند که حواسم به او و حرف هایش نیست. سریع جواب دادم:

- فکر کنم اشکان عاشقت شده!

چند ثانیه بیشتر طول نکشید که آزاده زنگ زد و بدون سلام و هر حاشیه ای به سراغ اصل مطلب رفت:

- این چی بود نوشتی؟

- همون دیگه، اشکان عاشقت شده، بهتون تبریک میگم!

- کجایی الآن؟

- من...

آزاده به شدت عصبانی بود:

- پرسیدم کجایی الآن؟

- من با دوستم دارم می رم یخسازی..

- بیا فلکه ی گاز منتظرتم..

- تو اونجایی؟

- رسیدی فلکه ی گاز زنگ بزن..

قطعا حدس من اشتباه بود که اگر جز این بود، آزاده این اندازه عصبانی نمی شد و اینقدر با عجله درخواست دیدار من را نمی کرد.

با علی به فیلم "چشمان باز و بسته" رسیده بودیم. جایی که تام کروز مراسم عجیبی را در آن خانه ی اعیانی تماشا می کند. دوربین مخفی داخل سالن به سمت تام کروز می چرخد و ترس، تام کروز و بیننده را فرا می گیرد. چیزی به یخسازی باقی نمانده بود. علی از آنجا به فومن می رفت و من هم با یک تاکسی مستقیم به فلکه ی گاز می رسیدم. بعد از رسیدن، به آزاده خبر دادم و سیگاری روشن کردم. دقایقی گذشت و آزاده از روبرو نمایان شد. به این سوی خیابان آمد و من سلام دادم. آزاده با نگاهی چپ چپ و عصبانی بدون جواب سلام، سر تا پای من را برانداز کرد:

- چی فکر کردی اون پیامو دادی؟

من خوشحال بودم و خنده ام گرفته بود. مطمئن شدم که نه کسی به آزاده دل بسته و نه آزاده به کسی. آزاده متوجه خنده ام شد:

- چرا می خندی؟ دوس داری با اعصاب آدم بازی کنی؟

- خب من اینجوری حدس زدم!

- چرا این حدسُ زدی؟

آزاده دست بردار نبود. در حین قدم زدن به سمت فلکه ی رازی برایش توضیح دادم که از یاسمن چه دیده ام. لبخند مسخره ای به من زد و از روی تاسف برایم سر تکان داد:

- دیوونه تو میدونی اشکان چند سال از من کوچیکتره؟

- ربطی نداره!

- آقاجون اشکان میخواد یه نمایش کار کنه که توی آموزشگاه اجرا بشه، من قبلا به یاسمن گفته بودم که
خیاطی بلدم و از این حرفا... یاسمنم اینُ می بره میذاره کف دست اشکان! اشکانم ازش خواسته بود به من
بگه لباسای کارشو بدوزم!

- اشکان بیخود کرده.. چرا تو بدوزی؟ بره دنبال یکی دیگه..

- الآن غیرتی شدی مثلا؟

- آزاده میشه به جز من با کسی صمیمی نشی؟

- یعنی چی؟ مگه با تو صمیمی هستم؟ آخه مگه با اونا صمیمی شدم؟ خب اونا دوستای من هستن، تو هم
دوست منی.. با همتون یه جورم.. اصلا صمیمی یعنی چی؟ منظورت از صمیمی چیه؟

نمی دانستم چگونه منظورم را به آزاده برسانم!

- اونجوری که با من هستی با بقیه نباش.. با من یه جور ِ دیگه باش. میدونی...

- اصل حرفتو بزن! حاشیه نرو.. جون بکن ببینم چی میخوای.. دو هفته هست همدیگه رو میشناسیم و تو
پدر منُ درآوردی! یه روز میگی با من صمیمی باش، یه روز میگی با اون صمیمی نباش، یه شب میگی فلانی
عاشقت شده.. یه شب میگی هر روز نیا آموزشگاه.. یه شب میگی فقط پنج شنبه ها بیا.. یه روز...

اگر سکوت می کردم آزاده تا صبح ادامه می داد. با فریاد میان حرف هایش پریدم:

_ خب دوسِت دارم!

آزاده نگاهی به سر تا پای من انداخت و با مُشتی که تمام زور بازویَش در آن نهفته بود، به ساعد دستم کوبید و گفت:

_ خفه شو!

آزاده آنقدر از شنیدن این جمله خوشحال شده بود که انگار تمام رشت را به نامَش زده اند. شادی را در عمق چشمانش می دیدم!

- مطمئنی دوسم داری؟

- آره..

- اما من یه پسری رو میخوام که قد بلند و چارشونه باشه!

این حرف حتی به شوخی هم برایم جالب نبود. به این نقطه ضعفم به شدت حساس بودم. البته نمیدانم این نقطه ضعف محسوب می شود یا نه. یک متر و هفتاد سانتی متر قد من است که خیلی هم غیر عادی به نظر نمی رسد! آزاده نمی دانست برای قد بلند شدن چه سختی هایی را در دوران نوجوانی پشت سر گذاشته بودم. از این دکتر تغذیه به آن دکتر گوارش، از این باشگاه بسکتبال به آن باشگاه والیبال. در روزهای مدرسه چقدر از کوچک بودن جُثه ام غصه می خوردم. حرف آزاده من را به یاد روزهای تلخ انداخت. روزهایی که خیلی وقت بود به فراموشی سپرده بودم. با لبخندی تلخ پاسخ دادم:

- حرفی واسه گفتن ندارم..

- تازه به جز اون من یه پسر لیسانسه یا فوق لیسانسه میخوام، حالا خونه و ماشین پیش کش !

- خب ببخشید که بهت ابراز علاقه کردم !

من به اطراف نگاه می کردم و آزاده با لبخندی معنی دار به من چشم دوخته بود. لحظاتی سکوت حکمفرما شد و آزاده پرسید:

- چیه؟ چرا چیزی نمی گی؟

- چیزی ندارم که بگم !

- می بینی؟ می بینی چه راحت خودتو باختی؟ دخترا از پسری که اعتماد به نفس نداشته باشه خوششون
نمیاد! چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا برام از چیزایی که داری نمیگی؟ چرا برام از فیلمایی که دیدی و
کتابایی که خوندی حرف نمی زنی؟ چرا نمیگی چهار تا فیلم کوتاه ساختی؟ چرا نمیگی برای نمایشای این
شهر یادداشت می نویسی و کُلی هم مخاطب داری؟ چرا نمیگی کتاب ترانه هات داره چاپ میشه؟ چرا
نمیگی اونقدر مهربونی که نصف آرشیو کتابا و فیلمات دست بچه هاست و یه بارم ازشون نمی پرسی چرا
بهت پس نمی دن؟ چرا نمی گی اونقدر دست و دل پاکی که صاحب کارت کلید دخل مغازشو فقط به تو می
ده؟ چرا لالمونی گرفتی؟ چرا از خودت واسه من تعریف نمیکنی تا باورت کنم؟ تو هنوز خودتو باور نداری،
من چه جوری عشقتو باور کنم؟

این ها را واقعا آزاده می گفت؟ باور کردنی نبود. مات و مبهوت به لب های آزاده که حالا دیگر تکان نمی خورد، چشم دوخته بودم. حرف های آزاده کمی من را به خودم نشان داد. تا به حال به هیچ کدام از چیزهایی که می گفت، فکر نکرده بودم. آزاده به نکات مثبتی در وجود من اشاره می کرد که برای خودم هرگز ارزش نداشتند. من هم مانند بقیه ی مردم همیشه خانه، خودرو، تحصیلات، چهار شانه بودن و این قبیل چیزها را از امتیازات یک مرد به حساب می آوردم. همیشه خود را سرزنش می کردم که چرا هیچ کدام را ندارم. انگار آزاده بیشتر به نداشته هایم دل سپرده بود تا داشته هایم. آزاده همان دختری بود که سال ها آرزویَش را داشتم، صاحب حداکثر چیزها و قانع به حداقل چیزها!

پس از حرف های آزاده سکوت بینمان جاری شد. از فلکه ی رازی تا یخسازی در سکوت قدم زدیم. جدایی آن شب نه با خداحافظی که با یک جمله ی آزاده اتفاق اُفتاد:

- من باهات هستم، فقط به هیچ کی نگو! دوس ندارم کسی توو آموزشگاه بدونه...

آزاده رفت و من با یک تاکسی به خانه رسیدم. با صدای محمد نوری کم کم به خواب می رفتم :

_ در افق پشت سراپرده ی نور...

من به دیدار سحر می رفتم...

ناگهان صدای پیامک آزاده فضا را بر هم زد:

- خوابیدی بابای رها؟

- رها !!!؟؟؟

- دارم فکر میکنم دخترمون چه شکلی میشه؟

هر رابطه ی اینچنینی، آغاز، میانه و پایانی دارد. میانه اوج رابطه است، اوج عشق و لحظات زیبای تکرار نشدنی. میانه ی رابطه ی ما جمعه ای بود که آزاده به ویلای عمه اَش در چمخاله رفته بود. آن جمعه، فیلم "پیش از غروب" ریچارد لینکلیتر را در خانه می دیدم که مرتضی زنگ زد:

- آقا درود بر تو، کجایی؟ چه میکنی؟

- درود بر کیهان کلهر آینده، دارم فیلم می بینم!

- چقدر فیلم می بینی؟ پاشو بریم بیرون..

- کجا بریم؟

- میخوام برم کاسپین کفش بخرم، بیا با هم بریم یه چرخی هم بزنیم!

- تا نیم ساعت دیگه فیلم تموم میشه..

- پس نیم ساعت دیگه سر محلتون باش!

- چهل دقیقه..

- باشه می بینمت!

با مرتضی به حسن رود و سپس مرکز خرید کاسپین رسیدیم. مشغول دیدن کفش ها بودیم که مرتضی از آزاده پرسید:

- از لاله رُخت آزاده خانوم چه خبر؟

- رفت چمخاله پیش دخترعمه هاش!

همان لحظه آزاده پیامک زد:

- کجایی بابای رها؟

- با دوستم مرتضی منطقه آزاد هستیم..

- من دارم راه میُفتم بیام رشت..

- بیا کاسپین از اینجا با هم بریم..

این گفتگو در پیامک را به مرتضی انتقال دادم و او پیشنهاد دیگری داد:

- بگو بیاد لاهیجان، ما هم می ریم اونجا!

ما زودتر به لاهیجان رسیدیم. تماس گرفتم و آزاده هنوز حرکت نکرده بود. مرتضی به سمت چمخاله راه اُفتاد. آزاده را از مقابل در ویلای عمه اَش در چمخاله سوار کردیم. چقدر زیبا شده بود. موهای فرفری و ابروهای کشیده ی قهوه ای شده اَش زیر آفتاب بهاری چمخاله می درخشید. با دیدن آرایش غلیظ مُژه ها، گونه و لب هایَش دچار تپش قلب شده بودم. از دستگاه پخش خودروی مرتضی ترانه ی خاطره انگیز " ژاکلین" با صدای معین پخش می شد:

- با حضور آرزو لحظه های دم به دم

همون قطار خاطره همیشه دنبال هم

کفش جنگلای سبز پای جاده های دور

توی تاریکی راه رنگ چشمات مثل نور...

من و مرتضی این ترانه را با معین میخواندیم و آزاده می خندید. زمان برای من ایستاده بود و حرکت نمی کرد. خنده های آزاده را از آینه ی جلوی خودرو نگاه می کردم و به حس پرواز می رسیدم. شب ِ همان روز، مشغول دیدن فیلم "کله پاک کن" دیوید لینچ بودم که آزاده تماس گرفت. فیلم را نگه داشتم و جواب دادم. با صدای بسیار آرام پرسید:

- حمید یه چیزی بگم؟

- بگو..

- دوسِت دارم!

آزاده
آزاده


ناگهان در خلاء اُفتادم. برای چند لحظه که گویی از یک ثانیه هم کمتر بود، سکوت کره ی زمین را فرا گرفت! شبیه رفتن زیر آب یا رها شدن در فضا، همه چیز ِ این زندگی روزمره برای چند لحظه محو شد. احساس سبکی کردم، لحظه ای این اندیشه به سراغم آمد که شاید روح از بدنم جدا شده و مُرده ام و شاید خواب می بینم. پس به حدس نزدیک تری رسیدم، شاید اشتباه شنیده بودم! پس پرسیدم:

- چی؟

- دوسِت دارم دیوونه!

نفس در سینه اَم حبس شد. دختری به زیبایی و جذابیت آزاده به من چه گفته بود؟ دختری که میتوانست آرزوی خیلی از پسرهای بالاتر از من باشد، شاعرانه ترین جمله ی جهان را نثارم کرده بود. سکوت من آنقدر طولانی شد که فکر کرد تماس قطع شده!

- الو... الو بابای رها...

- الو... صداتو میشنَوَم..

- خوبی؟

- منم دوسِت دارم آزاده ی عزیزم!

- دروغ می گی.. دروغ می گی..

- چه جوری بهت ثابت کنم؟

- نمیدونم!

قانون نانوشته ای وجود دارد که می گوید:

" بعد از ابراز هر احساسی، آن احساس به سمت نابودی پیش می رود".

در مورد من و آزاده این قانون کاملا اجرا شد. از فردای آن روز رابطه ی ما فقط و فقط به سمت بدتر شدن پیش رفت. آزاده اصرار داشت که هر شب همدیگر را ببینیم. از شنبه تا چهارشنبه بعد از تعطیل شدن از محیط کار، پنج شنبه ها در آموزشگاه و تکلیف روزهای جمعه هم مشخص بود، کافه، سینما، تئاتر و یا هر جایی برای تفریح! نمیتوانستم ادامه بدهم. جدا از خستگی، برای من همه چیز به تکرار رسیده بود و جدا از تکرار، از تمام علاقه هایم اُفتاده بودم. نه فیلم می دیدم و نه می توانستم کتاب بخوانم. حتی وقت نداشتم یک کلمه بنویسم. هرگز فکر نمی کردم که یک رابطه ی عاشقانه این اندازه تاوان داشته باشد. به یاد شعر "حافظ" اُفتاده بودم:

- چو عاشق می شدم گفتم ربودم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد...

برای داشتن آزاده خیلی چیزها را از دست داده بودم. میخواستم هم آزاده باشد هم دیگر علاقه هایم. همه با هم لازم بودند اما چگونه؟ در نهایت با خودم کنار آمدم و تصمیم گرفتم با دختر باریک و مو فرفری صحبت کنم.

- آزاده بهتر نیست هفته ای یه بار همُ ببینیم؟

- چیه..؟ از دست من خسته شدی؟

- خسته چیه؟ این چیه که میگی؟ همون پنج شنبه جمعه قرار بذاریم تا بیشتر با هم باشیم...

- لازم نکرده، دیگه اصلا قرار نمیذاریم.. منُ نمی بینی راحت می شی..

بدون خداحافظی گذاشت و رفت. هیچ کدام از فریادهای من را که نامَش را صدا می زدم جواب نداد. به خانه رسیدم و هر چه شماره اَش را گرفتم خاموش بود. فردای آن شب نزدیک ظهر که کمی کارم در فروشگاه کمتر شد، دوباره تماس گرفتم. گوشی را جواب داد.

- آزاده بچه شدی؟

- نه.. تو گفتی همو نبینیم، منم دارم سعی میکنم نبینمت!

- باشه آقا.. من اشتباه کردم.. ببخشید!

- نه اتفاقا حرف دلتو زدی.. کار خوبی هم کردی که گفتی.. من باید حواسمو بیشتر جمع می کردم، عشقُ که
نمیشه گدایی کرد!!!

- گدایی چیه؟ این حرفا چیه که میزنی؟ کجایی الآن؟

- خونه..

- شب می بینمت.. من مرخصی می گیرم زودتر میام پیش تو..

خلاصه با هزار بدبختی مانع ِ از هم پاشیده شدن رابطه شدم. اما رابطه دیگر مثل سابق نشد. آزاده کمی رنجیده خاطر بود و من هم به اجبار و به دلیل ترس از جدایی شرایط را تحمل می کردم. آزاده شروع به ایراد گرفتن از من کرده بود و پست هایم را در فیس بوک نقد می کرد. اینکه چرا فلان فیلمساز را دوست دارم و فلان خواننده را می پرستم؟ اینکه چرا اینقدر تحت تاثیر کتاب هایی که میخوانم قرار می گیرم؟ چرا از هنر دور نمی شوم و کمی به زندگی واقعی نمی پردازم؟ با لحنی پر از نصیحت می گفت:

- ببین عزیز من هر کی واسه خودش زندگی کرد.. اما تو زندگی خودتو بی خیال شدی و فقط به هنرمندا فکر
می کنی...!

- اصلا اینجوری نیست..

- چرا قبول نمی کنی؟ تو حتی حرفایی که میزنی مال خودت نیست.. فقط چرت و پرتای "وودی آلن" و
"بیضایی" و "پینتر" و اینارو نشخوار میکنی..!!!

- خب من با حرفای اونا موافقم آزاده..

- نخیر.. تو اونارو بُت خودت کردی و زندگی خودت یادت رفته..

آزاده خیلی بیراه نمی گفت. همیشه بیشتر از حد معمول تحت تاثیر فیلم هایی که می دیدم قرار می گرفتم. این دست من نبود و کاملا ناخودآگاه اتفاق می اُفتاد. آزاده در فکر تغییر دادن من بود. می خواست من را شبیه خودَش کند. اینکه در ماه یک فیلم و کتاب در برنامه ی زندگی ام نباشد و اگر هم بود چالشی در درونم به وجود نیاورد. اما من در این مورد ِ به خصوص به هیچ وجه قابل تغییر نبودم. آزاده به فکر جشن عروسی و باردار شدن و این قبیل چیزها بود اما من به ساخت فیلم کوتاه بعدی و مجوز گرفتن کتاب ترانه هایم فکر می کردم. کم کم راهمان از هم جدا می شد و این را خوب حس می کردیم. هفته ای یک بار یکدیگر را می دیدیم، آن هم از روی بی میلی. دیگر رابطه از جذابیت اُفتاده بود. آخرین بند دوستی ما وقتی پاره شد که من آن پیامک لعنتی را زدم. در آن پیامک تمام ایراد های آزاده را از دید خودم خطاب به یکی از دخترهای آموزشگاه نوشتم. سپس آن را از روی عمد برای آزاده فرستادم و در پیامک دیگری تذکر دادم که اشتباه شده و باید برای شخص دیگری ارسال می شد. از فردای آن شب آزاده گوشی همراه خود را برای همیشه خاموش کرد. او شماره ی خود را عوض کرد تا با من ِ غیر ِ قابل ِ تحمل از نگاه خودَش هیچ گونه رابطه ای نداشته باشد. به دلیل هجویه ای که برای یکی از نمایش های آموزشگاه نوشته بودم، دیگر نمیتوانستم آنجا بروم و از آزاده خبر بگیرم. آن روزها خیلی از رفتن آزاده ناراحت نبودم اما این روزها نبودَنَش آزار دهنده می شود گاهی! احساس می کنم می شد که باشد و به قانون من و طبیعت بر نخورَد...!

فضای مجازیداستان کوتاهجداییگذشتهخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید