در دشتی سرسبز درختی سر بر آورده بود، درختی تنها ولی بارور از شکوفههای سیب.
روزها گذشت و سیبها یکی یکی پدیدار شدند.
ماجرای ما اما فقط درباره یک سیب است.
سیب داستان ما از جایگاه بلندی که در آن درخت داشت، سرشار از غرور بود. فارغ از اینکه از کجا آمده و به کجا خواهد رفت، در کنار دیگر سیبها، از نور خورشید و نسیم خنک لذت میبُرد.
نمیدانست سرنوشتی که در انتظارش است، چیده شدن و یا درنهایت افتادن است.
آنچنان به والدش، آن درخت تنومند و حامی، باور داشت که لحظهای فکر سقوط به ذهنش نمیرسید.
روزی اهالی کاروانی که از آن حوالی عبور میکردند، همه سیبها را برچیدند. اما این سیب به عنوان آخرین بازمانده، پشت برگی تنها و غمگین مانده بود.
سیب به برگی که روبهرویش بود ملتمسانه گفت:
انقدر ظالم نباش لطفاً برو کنار، بذار منو ببینن، میخوام برم پیش بقیه دوستهام!
برگ بی خبر از ماجرا برگشت و پاسخ داد:
اوه تو اینجایی؟ چه شانسی آوردی تو رو ندیدن!
سیب رنجور گفت:
چی چه شانسی! دیگه در تنهایی هیچ نور و هیچ نسیمی بهم لذت نمیده!
برگ با خوشبینی ادامه داد:
نگران نباش، هنوز شکوفههای دیگهای هم در راه هستند که تو رو از تنهایی دربیارند!
سیب که دیگر تحملش سر آمده بود به باد گفت:
ای باد، بوز! این برگ را از جلوی من ببر!
باد با صداقت و صراحتی که داشت، پاسخ داد:
اما ممکنه تو هم بیوفتی!
سیب با اطمینان خاطر جواب داد:
من محکمتر از آن هستم که با بادی لرزه به اندامم بیوفتد!
باد داناتر از آن بود که با غرور سیب خاطرش آزرده شود. پس برای کسب رضایت به برگ نگاه کرد.
برگ نسبت به دیگر هم نوعانش کمی زرد و مشخصا پیرتر بود. بی هیچ ترسی لبخندی زد و گفت: ای باد بوز!
پس باد وزید.
برگ از شاخه جدا شد و با رقصی موزون سقوط کرد و با هر چرخش، باد را نوازش میکرد.
باد پشیمان از کاری که کرده بود از برگ عذرخواهی کرد.
برگ بی آنکه ذرهای از مهربانیاش کاسته شود به باد پاسخ داد:
عذرخواهی نیازی نیست، من جوانتر از قبل و درکنار برگهایی جدید باز برخواهم گشت، خاصیت سقوط کردن همین است.
باد با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد و باری دیگر از شادی به تندی وزید.
سیب گیج و مبهوت مکالمه برگ و باد بود که از شدت وزش باد از شاخه جدا شد...
آخرین سیب به تنهایی و از آنجای بلندی که به آن اطمینان داشت سقوط کرد...
در میان آسمان و زمین برای اولین بار درختی را که تمام مدت خانهاش بود دید.
درختی تنها در دشتی وسیع.
در لحظهای که از کنار برگ میگذشت، برگ با لبخندی به پهنای صورتش رو به سیب فریاد کشید: نترس دوست من! اون پایین هم حواسم بهت هست!
سیب از اینکه از رمز و راز این زندگی هیچ سر در نمیآورد گیج شده بود.
لحظه برخورد کمی درد داشت، دیگر تاب تحمل این همه درد و رنج را نداشت. بغضش ترکید و گریست...کمی بعد برگ هم با کمک باد روی سیب نشست و او را در آغوش گرفت.
سیب کمی آرام گرفت و چشمانش را بست و بی آنکه بفهمد غرق خواب عمیقی شد. کم کم رویایی از درونش تجلی پیدا کرد. رویای دلانگیز دوباره روییدن، آن هم نه فقط برای خودش، بلکه برای همه سیبها. رویایی که دیگر در آن تنها نبود. دنیایی را در آن خواب تجسم میکرد که او در آن دیگر فقط یک سیب نیست، بلکه ماهیت وجودیاش جلوهگر رویایی برای دیگر سیبهاست.
پس از مدتی نامشخص چشمانش را گشود.
شگفت زده از آنچه میدید، اشک در چشمانش حلقه زد.
باد نیز از دیدن احساس این درخت که روزی سیب مغروری بود خشنود شد و وزید...
و درخت جدید که در کنار والدش قد برافراشته بود، به یاد آخرین آغوش برگ زمزمه کرد: ممنونم ای برگ فداکار، ای کاش هنوز هم کنارم بودی...
همه برگهایی که روی شاخههایش بودند یک صدا پاسخ دادند:
ما همیشه همراه تو هستیم.
نویسنده: حمیدرضا پهلوان