اجاق کور
حمیدرضا سلیمانی کارکن
جمع شدهاند و حلقه زدهاند دور و برم. سایههای بلند و تاریکشان روی دیوار افتاده. یکیشان، بیتفاوت به من و حال و روزم، یکریز حرف میزند، صدایش در گوشم میپیچد. آن یکی با پُکهای عمیق به سیگارش، دود را از مَنخَرِین بینیاش ول میکند توی اتاقِ کم نور. بوی سیگار قاطیِ بویِ آدمها و بوی مریضی، فضای اتاق را پر میکند. مرد، خاکسترِ سیگارش را میتکاند توی زیر سیگاریِ چینیِ چوقایی.
انگار نه انگار که حال من خراب است! منتظرند!؟ چشمانشان منتظر خاموشی است.
تاریکی در چشمانم رخنه کرده، مزهی دهانم تلخ است. زخمِ کهنهی پهلویم چرک کرده، پاهایم ورم کردهاند و کف آنها تیر میکشد. دیگر رمقی در تنم باقی نمانده.
زل زدهام به سکوت. پازنی خسته، پناه آورده به کنج صخرههای دلم!
نفس ناگهان در سینهام سنگین میشود، به شماره میافتد، نفسم مثل خلط، توی گلو گیر میکند. به سختی بالا میآید. احساس ضعف میکنم، جلو چشمم سیاهی میآید.
چشمانم سنگیناند. انگار پلکهایم را به هم دوختهاند. میخواهم آنها را باز کنم، اما فایدهای ندارد.
گویی هزار کبک کوهی در سرم با زنگِ صدای زنجرههای درختان بلوط میخوانند.
سینهام تنگ میشود. پازن میرمد و از کُنج صخره میگریزد.
وحشت میکنم، در حال غرق شدن در تاریکیام. نفسهایم به شماره افتاده است.
صداهایی مبهم به گوشم میرسد. ناگهان، پرتویی از نور به تاریکی نفوذ میکند. پلک چشمم به سختی باز میشود، چهرههایی نگران و مضطرب را میبینم که دورم جمع شدهاند. زل زدهاند توی چشمانم میخواهند به تاریکی درونم راه باز کنند.
نگاه میکنم، صورت دخترک، مثل ماه میدرخشد، اما نمیشناسمش. روشنایی نگاهش مثل ماه در برکهی تاریک چشمانم افتاده است. با اشارهی دست میپرسم: «ئی کیه؟»
صدایی از درون میگوید: نمیشناسیش!؟
هیچکس را دیگر نمیشناسم. سرم درد میگیرد، نمیشناسمش.
میخواهم حرفی بزنم و چیزی بگویم، صدایم بالا نمیآید، کلمهها حبس میشوند، میشکنند داخلِ گلو، لابلایِ خس خس و خلط سینه، قاطی درد میشوند، قاطی مریضی و ناخوشی.
یکیشان آب تربت میآورد تا بریزد توی حلقم، تقلایی میکنم و دستش را پس میزنم.
یکی، با غمِ توی صدایش میگوید: خدا چرا نمیکشه، راحت و رستگارش نمیکنه!؟ بمیره بهتر نیس تا که رو جا بیفته و ئیطور زجر بکشه!
دیگری میگوید: به خیالت زَفت و رَفت یه پیرمرد علیل راحته؟ نیس به خدا! ئی کسیِ میخواد که روز و شب بهش برسه و ازش مواظبت کنه. اولادی هم که نداره بدبخت. تف به تنهایی و بیکسی، تف!
-ما هم به جا اولادش!
-اولاد به درد چنین روزهایی میخوره
-به فرض اولادی هم داشت، ئیزمونه کی خیر از اولاد دیده که ئی ببینه؟!
دستم را به زور، زیر متکا میبرم. کلیدِ خانهام هنوز سرِ جایش است.
سرم درد میکند، درد میکند. قلبم درست کار نمیکند، قلب سکته کرده، دیگر قلب نمیشود!
اگر پای توانا داشتم، چوقا و دِبیتم را تن میکردم، گیوههای مَلکیام را ور میکشیدم و میزدم به کوه، تا طلوع آفتاب را تماشا کنم، و گرمایش را دوباره بر تنم حس کنم، و ببینم هنوز یخهای زمستان را آب میکند. راه میرفتم، تا حالم جا بیاید. مثل روزهایی که خوش و قبراق از صخرهها بالا میرفتم.
بالای صخرهها، خورشید توی چنگم بود، شبها، ماه با گلوبندی از ستاره آویزان میشد تا پایین، تا روی گلویم.
دستهایم را از گلو بر میدارم و زیر متکا میَبرم، دسته کلید هنوز سرجایش است.
اولی میگوید: اگه اولادی داشت، حتما زیر پَر و بالشه میگرفت!
دومی میگوید: ما هم به جای اولادش. و شروع به تعریف از خودش میکند، میگوید مرا برده بیمارستان تا عملم کنند. میگوید مراقبم است، حمامم میبرد، تر و خشکم میکند. میگوید پیرمرد ناشکری هستم. میگوید بداخلاق و عجیبم.
از اینکه هر جمعه برای عیادتم جمع میشوند خانهاش، دلخورم. سفره میاندازند از این سر اتاق تا آن سر اتاق، این بیشتر مرا از جا در میبرد!
میخواهم حرف بزنم و بگویم یکی زیر بالم را بگیرد ببرد خانهی خودم، لَت در را باز کنم ببینم همه چیز، مثل قبل سر جایش است!؟
-نگاهش کن، دوباره، دستش رفت سمت کلیدها!
-دستش که بهشون میرسه، انگار دیگه دنیا تو مشتشه.
-آتّش به خونهش بیفته، هنوز هم چشم به مالِ دنیا داره!؟
-مگر چی داره، کسی ببره؟
-هیچی، یه خونه، یه فرش دستباف، رادیون، دولاب و نقاشی زنی که نوزادی رو بغل گرفته، و چند تا قابعکس! و یه برنو که آویخته گّل دیوار.
-کلیدِشو هم به دستِ کسی نمیده!
-یه روز بهش گفتم ای دردت به جونم، ای به قربون سبیلت. عرضی دارم. گفت بفرما. گفتم ئی روزها کرایهخونهها سنگینه، بهم اجازه بده دستِ زن و بچهمه بگیرم، جول و پلاسمو جمع کنم و اسبابکشی کنم بیام منزلِ تو، بمونم پیشت و تیمارت کنم. ئیجور، هم تو از تنهایی خلاص میشی هم مو از مستاجری و خونه به دوشی. به خرجش نرفت.
-ئی دیگه عقلش از خودش نیست!
-پیرمردِ گوشت تلخ و جون سختیه، ئی هنوز دلش به دنیاس.
-نه! ئیطور هم نیس که تو میگی، ناخوش، بعد از مرگ زنش، دیگه دلش نیومد دست به اثاث خونهش بزنه! به هیچکس هم اجازه نداد، میخواس، خونه رو به همون شکلی که زنش دوست داشت، حفظ کنه.
-ئیطور نبینش، که از ضعف پیری و ناخوشی افتاده رو جا، جاهل که بود، خرس هم حریفش نبود. با غیرتتر از خودش، خودش بود! قدیم اگه یه چوب کبریت دستش میدادی، یه قوطی کبریتِ پُر، برمیگردوند بهت!
دخترک انگار بالهاش سوخته است، راه میرود و لب میجنباند.
نگاهش میکنم، با چشمان درشت غمگین نگاهم میکند، مژههایش خیس از نم اشک است. نگاه روشنش مثل ماه میافتد در برکه تاریک چشمانم، پازنی از روی برکه جست میزند، کبکی کوهی در تاریکی خودش را زیر بوتهها میکشاند. سنگی از بالای کوه به پایین میغلتد، قطرهی اشکی میافتد توی آب، ماه دو تکه میشود.
مردی با کلاه خسروی روبرویم مینشیند و اشک میریزد، اشک از روی سبیلش میچکد رو دستم. میگوید: به روزت چی اومده؟ تو بزرگ ما بودی، صلاحدار ایل ما بودی… ای داد، ای بیداد.
از حال میروم. میروم... میروم… و نمیرسم.
کوه که جان پناهم بود، در مه غليظ، تاریک و رازآلودی فرو رفته است.
دیگر کلیدها را لمس نمیکنم، دیگر مزه دهانم تلخ نیست، صدای زنجرهها را نمیشنوم، و دخترک را نمیبینم. تاریکی و سکوت مطلق است.
مرگ تاریک است، دری بسته است به روی در بستهی دیگر، داخلش روشن نیست، سرخ نیست، آبی نیست، مرگ تاریک است. مرگ مثل اجاقِ تنهایی، کور است.
□□□
حمیدرضا سلیمانی کارکن