Hamidreza
Hamidreza
خواندن ۵ دقیقه·۱۲ روز پیش

پیمان شب یلدایی ما

سرمای خشک و بی باران شهر کوچکمان ، چنان بی تاب زمستانمان کرده بود که ناگزیر سفینه خیال را در کهکشان بیکران رویا پرواز دادیم و در تخیل به پیشواز زمستان شتافتیم.

ماجرا از این قرار است که پدربزرگم آقا سلمان خان سفینه قراضه ای داشت و سر هر چه دل تنگتان بخواهد قسم می خورد که والله و بالله این سفینه را چهل و اندی سال پیش از دوشنبه بازار زحل خریده ام و زمان خود برو بیایی داشته.

با وجود آنکه قراضه اش تاب یک سفر رفت و برگشت تا ماه را هم نداشت ، اما همواره رسم بر این بود که خانوادتا شب چله های خیالی مان را در این سفینه بی در و پیکر بگذرانیم و از وقایع جاری و ساری بر زمین فارغ بمانیم. بدین ترتیب دور کرسی گرمی که وسط سفینه پهن بود لمیده و از نصایح بزرگان و شیرینی تنقلات بهره می جستیم.

امسال علاوه بر پدربزرگ و عزیزجان و مادر و پدر و عمه و خاله و دایی و عمو و عموزادگان و عمه زادگان ، آبجی گرامی ام روناک خانم نیز پنج سالگی را به اتمام رسانده و آنقدری بالغ شده بود که شب نشینی های خانوادگی را تاب بیاورد.

افزون بر او آقا محمود و خانواده نیز به ما ملحق شده و از سفر فرنگشان ، تنقلاتی غریب و عجیب ، یا به قول عام لاکچری به همراه آورده و کاممان را شیرین ساخته بودند.

ابتدا حرف از سحابی ها و منظره فضایی زیبای بیرون از سفینه بود. بعد عموجان از اینکه در آینده هرکاری را می توان با یک دکمه انجام داد صحبت و سپس رگ بارسایی اش باد کرد و سر اینکه قهرمانی آبی اناری ها قطعی است یا نه با دایی کوچک و رئالی ام به کل کل پرداخت.

صحبت بانوان نیز درباره خریدها و خرج و هزینه ها بود. پدر هم با اعتراض از اینکه چرا باید همه جا را سرخود در شب چله ببندند تا او در پرداخت قبوض ناکام بماند سخن می راند.

بعد از مدتی همه توجهات به سخنان همسر ونوسی محمود آقا ، یعنی سوسن خانم جلب شد که با هزار پز و افاده از سفرها و خریدها و خاطراتشان می گفت. ظاهرا عمل بینی را در عطارد و کاشت ناخن را هم در مشتری به انجام رسانده و لنز و رنگ مویش نیز تولید ویژه دب اکبر بودند.

نمی دانم چه حکمتی بود که چهره محمود آقا ، حین صحبت های خانمش درهم رفت و ناگاه دانه اناری ته گلویش جا انداخت و وی را به مصیبت دچار کرد. پدرم محکم بر پشتش کوبید ، عزیزجان با پریشانی ، برای رفع بلا درخواست دمنوش برای محمود آقا نمودند و عمو جانمان با زحمت بسیار انگشت سبابه اش را به دهان آقا محمود انداخت و دانه انار را از حلق صاحب مصیبت بیرون کشید.

اینجا بود که آقا محمود بی فوت وقت و غیرمنتظره شروع به عجز و لابه از قسط های عقب مانده کرد و فریاد برآورد که به روزگار سیاه نشسته است. عموزاده ام افشین ، با آن موهای فرفری و عینک گردی که صورتش را به سان هری پاتر ساخته بود ، خواست نصایحی از آنچه در دانشکده روانشناسی آموخته بود کند ، گرچه آخر خودش هم نفهمید چه گفت.

سوسن خانم به ناگه زار زد و از بساط تجملاتی آزیتا جان و ترانه خانم گفت ، و اینکه شوهرش با آن شغل خوب و ارث خانوادگی هنوز نتوانسته تکه زمینی ، یا ویلایی در مرکز کهکشان جور کند!

تا قبل از آنکه مادر و عمه و خاله بخواهند حرفی گفته و از سوسن خانم دلی بجویند ، خش خش رادیوی کهنه آقا سلمان شکل ناموزون و غریبی به خود گرفت که تا آن روز عادت نداشت. صدای فردی که نمیدانم با چه ابزار و دستگاهی صدایش را به رادیوی عهد بوقی مان رسانده بود ، بسی خشن و مخوف می نمود. جوری که خوف عجیبی همه حضار را برداشت ، به ویژه محمود آقا و همسرشان را.

فرد پشت رادیو از سیصد هزار تومان قسط عقب افتاده محمود آقا سخن می گفت و تهدید می کرد که اگر تا یک ربع آینده قسط را واریز ننماید‌ ، وی را زیر هر سیاهچاله ای که باشد پیدا می کند و به یاری نوچه های پر زور مریخی خود دمار از روزگارش در می آورد.

پس از اتمام سخنرانی و اتمام حجت ، دایی کوچکمان از خساست صاحب صدا حرف زد " مگر سیصدهزار تومان این حرفها را دارد لامصب ؟! " دایی بزرگمان اما زبان به شکایت از محمود آقا برداشت که " مرد ناحسابی یعنی سیصدهزار تومان پول هم در جیب نداری ؟! "

آقا محمود دویست هزار تومانی با خود داشت ، گرچه این مبلغ با دوتا تراولی که عزیزجان از گنجه قدیمی سفینه با خود آورد این مبلغ به مقدار قسط رسید.

بعد در این فکر شدیم که حال چطور ظرف یک ربع مبلغ را به جیب صاحب طلب واریز کنیم. در این موقعیت حساس بود که خواهر کاربلد و دهه نودی ام روناک پولها را به سرعت یوز و به دقت قرقی ربود و داخل دوتا شیار توخالی روی دیوار سفینه ، که شبیه قلک بودند انداخت. قبل آنکه عجز و لابه کنیم که دختر! این چکار بود که کردی! وی دکمه ای را فشرد.

آن دکمه برای سالها بلا استفاده مانده بود و رویش نوشته بودند: " پیمان " . نصفمان بر این عقیده بودیم که چیزی است تزئینی ، نصف دیگر فکر می کردیم مارک سفینه است و عده قلیلی تیز گمان می کردند نام شخص شاخصی است.

با فشردن دکمه بانگ دلنشینی از بلندگوهای سفینه [ که البته کیفیتشان چندان بهتر از رادیوی خش خشوی پدربزرگ نبود ] برخاست که آهای ایهالناس ، قسط هر چه که بود پرداخت شد!

واقعه چنان شگفت بود که پشمی برایمان باقی نماند. عمو جان به خنده افتاد که " دیدید پیش بینی هایم چه دقیقند! قهرمانی بارسا نیز از هم اکنون قطعی است! "

پدر بی معطلی مبالغ تمام قبوض و اقساط خویش را به همان ترتیب پرداخت کرد و خیال خود را در اسرع وقت آسوده ساخت. ختم به خیر شدن فاجعه و آشنایی با این پیمان اسرارآمیز و کار راه بیانداز ، بی نهایت مسرورمان کرد.

اینجا بود که دنباله داری از نزدیکی سفینه گذشت و شوق بر چشمانمان کاشت. چنین شد که همه باهم پیمان بستیم که تا می توانیم قسط بالا نیاورده ، و اگر خدای نکرده بدهی بالا آوردیم پیمان را از یاد نبریم. همچنین برای پرداخت قبوض و از این قبیل چیزها ، خود را به زحمت بسیار ننداخته و پیمان عزیزمان را به کار بندیم.


#پرداخت_مستقیم_پیمان


پیمانپرداخت مستقیمسفینهپرداخت_مستقیم_پیمانشب یلدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید