همیشه بهار
همیشه بهار
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تو مجبوری بزرگ شوی

دختر من! بالاخره که تو باید یه روز بزرگ می شدی...

شاید تاثیر گزار ترین جمله ای که مشاور پریروز به من گفت همین بود. راست می گفت. من خیلی بچه بودم و باید یک روز بزرگ می شدم. و شاید آن روز همان روز موعود بود. روزی که با مشکلی مواجه می شوی که اگر حل نشود تبعاتش خیلی بزرگ تر از دایره ی زندگی خودت است. خیلی بزرگ تر از دنیای ذهنی ات است. چیزی فرا­تر از هوار شدن رویا ها و خواب و خیال­هایت روی سرت...

دقیقا در همین روز از زندگی است که فکر می کنی چقدر مهم شده­ای و چه بسا چقدر حالت به هم می­خورد از این حجم اهمیت و مسئولیت. نمی توانی مشکل را پیش بابا هم ببری؛ که همیشه حواسش به تو بوده و هر وقت گریه می کردی می گفته مگه بابا مرده که تو گریه کنی!
این بار باید خودت حلش کنی!

از آن روز ها که می گویند باید بین بد و بدتر انتخاب کنی... گزینه ی شیرین و دل پذیر و زود رسی در کار نیست.

و البته از این روز ها در زندگی کم نیست... حتی وقتی پیر می شویم.

مثلا همین پدر بزرگ؛ یک روز حوالی هشتاد سالگی اش مجبور شد باز هم بزرگ شود. و شد... . پسر ته تغاری محبوبش در جوانی مرده بود و او با همه ی خستگیِ کهنسالی باید قد می کشید.
از آن روز، بابابزرگ قُدِّ مغرور و زودعصبانی شوی ما، کم کم تبدیل شد به پیر مردی تودار و صبور که حواسش به همه ی بچه ها هست ولی بچه ها فکر می کنند آلزایمر دارد حواسش را از بین می برد. ولی من دیده ام که وقتی کسی حالش خوش نیست و نیست، یا حرف نمی زند بابابزرگ می فهمد و سراغش را می گیرد.
حس می کنم این درد یک حالت زهدی به او داده باشد، یک بلوغ روحی اجباری که دیگر شبیه سابقش نیست.

و من فکر می کنم این بلوغ های اجباری را در هیچ کتابی نمی توان پیدا کرد. شاید در موردش نوشته باشند ولی فقط با گذر زمان می توان به آن ها رسید.


زندگیخانوادهکودکینوشتن
ما را نمی توان یافت، بیرون ازین دو عبرت / یا ناقص الکمالیم، یا کامل القصوریم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید