hanienegari
hanienegari
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

اول ماجرا

ساعت حدود 2:50 دقیقه نیمه شب بود. کم کم کنترل اوضاع برام سخت شده بود مثل یک ناظر به اطرافم نظارت می‌کردم تا حداقل بتونم به یک ناجی چنگ بزنم.

صدای ضربان قلبم که می‌خواست بگه همه‌چی داره تموم میشه و دندونای قفل شده ام باهم رقابت می‌کردند.

اطرافیان صدام می‌زدند حالت خوبه؟ داری چکار میکنی؟

خیلی محو در حد چند کلمه میشنیدم انگار همه‌چی واقعا داشت تموم میشد.

نمیدوستم اسمش رو بزارم حادثه یا بدشانسی!

دلم می‌خواست با یک چشم به هم زدن دوباره برگردم به یکساعت پیش و مثل قبل کنترل اوضاع رو دست بگیرم.


وقتی پلک هامو باز کردم خودمو توی بغل خواهرم دیدم در حالیکه کنار گوشم زمزمه می‌کرد آروم باش چیزی نیست،درستش می‌کنیم.

اشک‌های قلمبه ای که از روی گونه‎‌هام مثل خودم وقتی که واقعیت رو فهمیدم ،یکی یکی پرت میشدند پایین.

از گودال سیاه و بزرگ اضطراب سقوط کردم و رسیدم به بی حسی!

یک مرده متحرک بدون هیچ احساسی به اطراف،نگاه می‌کردم و زیر لب میگفتم همه چی تموم شد

ولی میدونستم که این اول ماجرای من بود.

سقوطداستاناضطراب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید