بارها به خودکشی فکر کرده ام؛
چرا که من، یک کارگر ساده ام
و تو، آن زنی
که دوست دارد شوهرش، پزشک باشد.
اما باز هم اهمیتی نمی دهم
و حتی محکم تر از قبل،
آجرها را بر دیوار می چینم.
حتی زیباتر از پیش، آواز می خوانم
وقتی که فرغون ملات را در دست می گیرم.
اما وقتی که نور خورشید، درست به چشمانم می خورد؛
اما وقتی که نردبان ها، زیر پاهایم می لرزند؛
اما وقتی که حتی ترازها، اشتباه می کنند،
من باز هم
دقیقاً به تو فکر می کنم.
کارل سندبرگ