از هر چی رنگ قهوه ای بود، بدش می اومد؛ تو خونه اش، تو لباس و کفشاش، یه رنگ قهوه ای نمی شد پیدا کنی! دلیلشو که پرسیدم، گفت: کوچیک که بودم، مامانم، به سپیده، خواهربزرگه، لباس و کفش سفید و برا من، لباس و کفش قهوه ای خریده بود؛ کفش من، چرمی بود؛ هروقت، بارون می اومد و یا رو برفا، راه می رفتم، سفیدک می زد؛ مال من هم اینجوری سفید می شد؛ شاید هم به خاطر این بود که اسمش، سپیده بود. تصمیم خودمو گرفته بودم؛ یه روز، زودتر از بقیه، بیدار شدم؛ لباس و کفش خواهرمو، پوشیدم و به مدرسه رفتم؛ اونا، از بس بزرگ بودن، من توشون، گم شده بودم. همشاگردی هایم که دیدن، زدن زیر خنده و بعدش هم که مسخره کردن. ۲۴ سال، از اون ماجرا میگذره و من هنوز هم از قهوه ای، متنفرم.