دستی روی آیینه خاک گرفته کشیدم، نگاهی به خودم انداختم این من نیستم. از زمانی که تو رفتی من هم خودم را گم کردم، راستش من تمام جانم را با پیکر بیجان تو زیر خاک دفن کردم.
آیینه فریاد میزد:(( آن دختر شاد کو؟ آنکه برای هر چیزی، هر حرف، هر اتفاق سادهای تا مدتها حالش خوب بود کجاست؟ ))
اما نمیدانم چه شد، در نیمه شبی بارانی رویاهایمان سوختند و از آن شب تمام زندگی من شده تکه سنگی که عکس تو روی آن است. بگذریم... من ندانستم از اول که تو بیمهر و وفایی . عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی . دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم . باید از تو بپرسند که چنین خوب چرایی؟
پدرم همیشه میگفت :(( کسی که خواب است را میتوانی بیدار کنی اما کسی که خودش را به خواب زده را هیچگاه نمیتوانی بیدار کنی، و این قصه توست تو خودت نمیخواهی خوب شوی. دخترکم؛ تمام آدمها روزی میروند )).
چرا هیچکس نمیفهمید من فقط تو رو از دست ندادم؟ بلکه با رفتن تو تمام جانم را به خاک سپردم.
همین آینهای که الان روبروی من ایستاده هم به من میگوید:(( تو هم میتوانی خوب شوی)).
اما خوب شدن به چه قیمت حتی اگر بهای آن فراموش کردن تو باشد ؟
به خودم آمدم، کسی روبهرویم ایستاده بود، او را نمیشناختم . آیینه پرسید :(( کیستی؟ که تورا در این حال رها کرده؟ چرا رخت مشکی را از تنت در نمیآوری؟ چرا نمیفهمی او دیگر رفته است! باز نخواهد گشت و تو با این کارهایت خودت را ذره ذزه نابود میکنی. آدم هایی مثل او در این شهر زیاد اند! به خودت بیا... )).
تمام این ها درست؛ تو باز نخواهی گشت! آدم هایی مثل تو در این شهر زیاد اند!
اما ....
[ با چراغی همهجا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد...
هرکسی د دل من جای خودش را دارد!
جانشین تو در این سینه خداوند نشد!
خواستند از تو بنویسند شبی شاعر ها
عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد ... ! ]*
H.EB
* پ.ن : شعر : فاضل نظری