سلام
داستان امشب متفاوته!طولانیتره، ترجمه نیست و اثر فاخر ادبی هم نیست. بخشی از زندگی تحصیلی منه به بهونه اومدن نتایج کنکور.
١_ بابا چقدر بدش میاد که من بشینم گوشه خونه. بیزاره از دخترایی که همه فکر و ذکرشون مدل موها یا آرایش یا لباسشونه _من هم_. همیشه میگه :( زنِ (این صفت توهین نیست، اما به دلیل پیش نیومدن هیچ شائبهای از ذکر آن معذورم) نشیها! باید بری بالا بالاها!). اندکی جاهطلبی هم اگر دارم به پشتوانه همین پدره.
٢_ پنج_شش ساله که بودم، دخترخالهام میومد خونه ما کارهای ژوژمانش رو انجام میداد. دانشجوی معماری هنرهای زیبا بود و خونه ما نزدیک به دانشگاه تهران، برای اینکه کارهاش تو راهِ دور خراب نشن از خونه ما میبرد. یک بار هم دست منو گرفت و با خودش برد اونجا. به عشق در نگاه اول اعتقاد دارین؟ من عاشق دانشگاه تهران شدم. به قول خارجکیها (د فرست لاو)!
٣_ مامان من فقط عاشق یک چیزه، (خانوادهاش)! داشت سر کارش یه ترفیع خیلی خوب میگرفت که تقاضای بازنشستگی کرد. یه دلیل هم داشت:( میخوام وقتی بچههام از مدرسه میان خونه، ببینن یکی منتظرشونه. دوست دارم تا میان با بوی غذای خونگی مست شن!). _بابا لابد میدونه من هم عین مامان ام که میگه باید همیشه درس بخونی و پیشرفت کنی، هیچ شرایطی نباید تو رو متوقف کنه_
عشق مامان به ماها، اینجوری بود که مثلا بازی کردن با کامپیوتر _واقعا بجز ضرر چی داره؟_ روزی یک ساعت و البته به یک شرط؛ چهار آیه قرآن یا شش بیت شعر باید حفظ میکردیم و تحویل میدادیم.
۴_شعر و قرآن حفظ میکردم و انقدر عاشق این شرط شده بودم که با کمال میل، زمانم رو به برادرجان تقدیم میکردم. از وقتی هم که یادمه کتابخونهمون همیشه پر از دیوان و رمان و کتابهای پزشکی و تخصصی بود. تا همین لحظه اون حفظیات مونسم بودن و لذت حلالم.
راهنمایی و دبیرستان _ با اینکه رشتهام ریاضی بود_ به این معروف بودم که رفع اشکال عربی و فارسی رو میتونن با خیال راحت بهم بسپارن. معلمهای ادبیات و عربی باهام راحتتر بودن و میگفتن:( بچه! سر جدت درس بخون!) اما من رویای دیگهای داشتم.
۵_ کنکور ریاضی دادم، دانشگاه امیرکبیر قبول شدم. بابا تو پوست خودش نمیگنجید. خودش مهندسه و خوشحال بود که من قراره بعد بازنشستگیاش دست راستش بشم تو شرکتی که میخواد تاسیس کنه. ولی من اصلا خوشحال نبودم. از رشتهام، از دانشگاهم، از دانشکدهام، از هرکسی که اونجا بود، متنفر بودم. این تنفر از اول نبودها. اتفاقا اون اوایل خیلی هم خوشحال بودم که اومدم اینجا، اما بعدش... خودشون این نفرت رو ایجاد کردن.
۶_ترم یک بخاطر سه واحد ادبیاتی که بیست شدم، از مشروطی در رفتم. ترم دو کلا درس خوندن رو ول کردم. ترم سه از انفعالم حالم به هم میخورد و تو خلوتم گریه میکردم. حس بدی به خودم و زندگیم داشتم. شاید افسردگی هم گرفته بودم.
٧_ دیگه طاقتم، طاق شده بود! ترم چهار رو مرخصی گرفتم. یه صحبت کوتاه با خانواده و بعد از اون ثبتنام برای کنکور سال بعد. ادبیات، از اونجایی که بخش زیادی از قلب من رو تسخیر کرده بود، باید بهش میرسیدم.
تحقیقهای بیشتری کردم. ادبیات نمایشی هم خیلی مورد خوبی بود، تلاقی هنر و ادبیات. ادبیات عربی هم در عین زیبایی، نزدیکترین رشته به فارسی بود.
٨_ با اینکه مرخصی بودم، میرفتم دانشگاه پیش دوستام. مامان، بابا فکر میکردن میرم درس بخونم، ولی این واقعیت نداشت. من رسما داشتم از استراحت و کافهگردیها لذت میبردم بدون اینکه بخوام خودم رو نگران چیزی کنم.
٩_ روز کنکور، استرس شدیدی گرفتم. با خودم میگفتم:( دختر! تو فقط به استراحت نیاز داشتی. درس که نخوندی، الان هم میری که چی رو به خودت تحمیل کنی؟ امیرکبیر به این خوبی!) به خودم جواب میدادم که:( بالاخره باید برم که! همه دارن بهم نگاه میکنن. دوستام، خانوادهام منتظرن ببینن چه گلی به سرم میزنم!)
_ اگه بری و موفق نشی چی؟ معلومه که موفق نمیشی چه فکری با خودت کردی!
+بالاخره کاریه که شده! لااقل برو شانستو امتحان کن!
_شانس؟ ما اگه شانس داشتیم که وضعمون این نبود.
+حالا برو، ضرر نداره که. عوضش یه عمر شرمنده خودت نیستی که برای بهبود وضعیتم میتونستم کاری بکنم و نکردم.
١٠_ سر کنکور عمومیها رو خیلی خوب دادم. تخصصیها رو هم که ریاضی و اقتصاد و جغرافیا رو خوب دادم و از بقیه هم یکی دو تا سوال که از اطلاعات عمومیم میدونستم درسته، جواب دادم.
رتبههای اومد. از چیزی که میخواستم، بهتر شده بودم. هم انسانی و هم هنر. هنر یه مرحله دیگه هم داشت. کنکور عملی ادبیات نمایشی.
حوزه آزمون عملی، دانشگاه تهران بود. فرصتی برای گشت و گذار و تازه کردن عشقم.
همون روز فهمیدم که، نه! دانشکده هنر جای من نیست.
چند روز بعد انتخاب رشته بود. من چهار تا انتخاب کردم. بابا نگران بود و بقیه رو هم اضافه کرد البته.
ادبیات فارسی تهران/ادبیات عربی تهران/جامعهشناسی تهران/ادبیات نمایشی تهران.
١١_ انتخاب دومم قبول شدم. باورم نمیشد. کی میگه که آدم به عشق اولش نمیرسه؟
خدایا! مرسی که صدامو شنیدی. مرسی که بی جوابم نذاشتی. مرسی که همیشه هستی. مرسی بابت خونواده ام. مرسی بابت هر خردهاتفاقی که باعث شد الان اینجا باشم.
١٢_ راه تازهای جلوم باز شده بود. سعی کردم اشتباهات قبلیام رو تکرار نکنم. سعی کردم همهی عشقم رو تازه نگه دارم. (کاش استادا گاهی با خودشون و خداشون خلوت کنن، فکر کنن که مگه این بچه چقدر دلخوشی داره که بخوام بزنم تو ذوقش!) تا الان هم جزو پنج درصد اول ورودیمون بودم. الحمدلله. البته هنوز هم از من میپرسن که:( واقعا این کارو کردی؟ نترسیدی؟ خب تا گرفتن لیسانس صبر میکردی و...) ولی تنها نکته منفی که به نظرم میاد اینه که دوستام میرن مدرک میگیرن، اون وقت من هنوز اندرخم یک کوچه ام.
١٣_ خدا سایه پدر و مادر رو بالای سرتون نگه داره و اگه فوت کردن با امیرالمؤمنین محشور کنه إن شاءالله. دلتون شاد
باقی بقایتان.
پ. ن:شما هم مصاحبه با رتبه برترها تو مختونه یا فقط من اینجوری ام؟