حَنسا
حَنسا
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

جوانه و برگ‌خزان

جوانه‌ای به زردبرگ گفت:( انقدر با خش‌خش‌ات رویاهای زمستانی مرا به هم نزن!)
زردبرگ برآشفت و جواب داد:( ای موجود پست! فرومایه‌ی بی‌زبان! رویا چیست وقتی به ناپاکی زمین متصلی؟ دور از موسیقی محیط بالا نشسته‌ای انتظار داری چیزی از آن بفهمی؟)
زردبرگ این را که گفت، به زمین افتاد و خوابید.
بهار که آمد از خواب برخواست و جوانه‌ای روی خودش دید.
پاییز گذشت و زردبرگ در زمستان جان داد. جوانه‌اش نگاهی به اطراف کرد که پر از برگ‌های زرد پاییزی بود، زیر لب غرغر کرد:( اَه! این زردبرگ‌های سنگین همه‌اش خش‌خش می‌کنند و رویاهای زمستانی مرا به هم می‌زنند.)

ادبیات عربالمجنونجبران خلیل جبرانداستانترجمه
من فقط یه نقطه از خنساء کمتر دارم?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید