من و خودم به دریای بزرگی رفتیم تا تنی به آب بزنیم.
وقتی به ساحل رسیدیم دنبال گوشه دنج و خلوتی گشتیم تا کسی تن عریان مارا نبیند.
در راه مردی را دیدیم که بر صخرهای سیاه نشسته بود. مشت مشت از کیسه ای که در دستش بود، نمک برمیداشت و به سمت دریا پرت میکرد.
خودم گفت:( این آدم بدبین است. فقط نیمه تاریک زندگی را میبیند، بیا برویم. ما نمیتوانیم اینجا آبتنی کنیم.)
از آنجا به سمت قسمت سرسبز ساحل رسیدیم. مردی را دیدیم که بر صخره ای سفید ایستاده بود و از جعبه جواهرنشان خود، حبههای قند را به دریا میافکند.
خودم گفت:( این مرد از آن خوشبینهاست که از چیزهای بیخود هم شاد میشود. اون هم نمیتواند تن ما را ببیند.)
به راه خود ادامه دادیم و به مردی رسیدیم که ماهیهای مرده را از روی شنها با مهر و عطوفت به دریا میسپرد.
خودم گفت:( این مرد بیش از حد مهربان است. آنقدر که امید دارد حتی مردهها در قبر هم زندهشوند. از او هم باید بگذریم.)
گذشتیم و مردی را دیدیم که دور سایهاش بر ساحل خط میکشید ولی هربار موجی میآمد و خط را از بین میبرد اما او باز ادامه میداد.
خودم گفت:( این عارفیست که معبود خیالی خود را میپرستد. باید از اینجام برویم.)
به راه افتادیم. ناگهان صدایی را شنیدیم که میگفت:( این دریاست! این دریای عمیق است. این دریای بزرگ و باشکوه است.)
به دنبال صدا رفتیم. به مردی رسیدیم که پشتش به دریا بود و بر گوشهایش صدف گذاشته بود و به صدای آنها گوش میداد.
خودم گفت:( این واقعبین از همه چیزهایی که بیشتر از فهم او هستند، روی برگردانده و خود را درگیر جزئیات ناچیز و ناقصی کرده که فایده و نتیجهای ندارند.)
او را هم پشت سر گذاشتیم و به مردی برخوردیم که سرش را در شن و ماسه فرو کرده بود.)
به خودم گفتم:( بیا اینجا شنا کنیم. این مرد نمیتواند مارا ببیند.)
خودم سرش را بلند کرد و گفت :( اصلا و ابدا! این مرد فقط بدی خلق را میبیند. مترود و بداندیش است. زندگی هم شادیها و خوبیهایش را از او دریغ میکند.)
در چهرهی خودم ناامیدی و اندوه نمایان شد به تلخی گفت:( بهتر است از این ساحل برویم. هیچ جایی ندارد که با خیال راحت بتوانیم شنا کنیم. هرگز رضایت نخواهم داد که این باد موهای طلایی مرا برقصاند. یا سینهی سفید مرا در این هوا برهنه کند و نور مقدس برهنگی مرا هویدا سازد.)
ما از آنجا رفتیم تا دریای بزرگتر را پیدا کنیم.