حَنسا
حَنسا
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

دو عالِم

در شهر باستانی (افکار) دو عالم زندگی می‌کردند.
آنها همواره عقاید یکدیگر را در هر فرصتی که بدست می‌آمد، تحقیر می‌کردند.
یکی از آن دو کافر بود و دیگری مؤمن به خدایان.
یک بار در میدان شهر، مقابل جمعیت مردم، درباره وجود خدایان مجادله می‌کردند.
چندین ساعت مشغول بحث بودند و هرکدام بر موضع خودش پابرجا بود.
عصر فردا، کافر به معبد رفت و در مقابل محراب به توبه و استغفار نشست و مؤمن شد.
همان موقع، مؤمن کتاب‌های دینی‌اش را در میدان مرکزی شهر آتش زد و کافر شد.

ادبیات عربالمجنونجبران خلیل جبرانداستانترجمه
من فقط یه نقطه از خنساء کمتر دارم?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید