حَنسا
حَنسا
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

مصلوب

رو به مردم فریاد زدم:( مرا به صلیب بکشید!)
گفتند:( چرا باید خون تو به گردن ما بیفتد؟)
گفتم:( چطور به زندگی خودتان افتخار خواهید کرد، اگر دیوانه‌ای را مصلوب نکنید؟)
حرفم را قبول کردند و مرا به صلیب کشیدند. این صلیب انقلابی درون من بود.
هنگامی که بین زمین و آسمان معلق بودم، سرشان را بالا گرفتند و به من با دقت نگاه می‌کردند. به نظر می‌رسید به خود افتخار می‌کنند، چون پیش از آن هرگز سرهایشان را بالا نگرفته‌بودند.
از میان جمعیت اطراف صلیب صدایی بلند شد :( با اینکار میخواهی از کدام گناه توبه کنی؟)
دیگری گفت:( تورا به خدایت، چه کسی به تو فرمان داده خودت را قربانی کنی؟)
سومی به من گفت:( ای نادان! فکر میکنی به این قیمت ارزان، آقای جهان میشوی؟)
چهارمی گفت:( لبخند تلخش را نگاه کنید! آیا در توان بشر هست که در چنین دردی بخندد؟)
به آنها نگاهی انداختم و گفتم :( این لبخند مرا به خاطر داشته باشید!فقط همین نه چیزی غیر از آن. نه از گناهی توبه میکنم، نه میخواهم خودم را فدا کنم و نه حتی بزرگی میخواهم. تشنه‌ام و از شما شرابی از خون خودم خواسته‌ام. و کدام شراب گوارایی تشنگی سخت یک دیوانه را برطرف می‌کند؟ من لال بودم و از شما زخمی به جای دهان خواستم. در سیاهی روزها و شبهایتان زندانی بودم و به دنبال راه فرار به سمت روزهایی زیباتر از روزهای شما و شب‌هایی نیکوتر از شبهایتان.)

حال من هم میروم مانند کسانی که پیش از من به بالای صلیب رفتند. گمان نکنید که ما از صلیب شدنمان خسته خواهیم شد. ما باید به دست مردمان بیشتری مصلوب شویم، میان زمین های بزرگتر و آسمانهای بلندتر.

ادبیات عربالمجنونجبران خلیل جبرانداستانترجمه
من فقط یه نقطه از خنساء کمتر دارم?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید