سلام.
من هنوز تو شوک استقبال بینظیرتون از پست قبل ام.
به هرحال گفتم بد نیست هر ده تا پست، یکی خودتون رو محک بزنید و ببینید که ترجمه چقدر الکنه، چقدر عالیه که خودتون متن رو میفهمید بدون ترجمه.
واقعا سخت هم نبود، کاش لااقل امتحان میکردید.
امشب مثل شبهای قبله. بریم سراغ کارمون.
در شهری بسیار دور، پادشاهی مستبد اما دانا حکمرانی میکرد. مردم از هیبتش میترسیدند ولی بخاطر دانشش اورا دوست داشتند.
در میدانگاهی، چاهی بود که آبی پاکیزه و گوارا داشت و همه از کهتر و مهتر از آن سیراب میشدند چون چاه دیگری در شهر نبود.
یک شب وقتی همه مردم در خواب بودند، جادوگری مخفیانه به شهر آمد و هفت قطره از مایعی عجیب به چاه ریخت و گفت :(هرکه از این آب بنوشد، دیوانه خواهد شد.)
صبح روز بعد همه از آب نوشیدند و همانطور که جادوگر گفتهبود، دیوانه شدند.
اما پادشاه و وزیر لب به آن نزدند. وقتی این خبر به گوش اهالی رسید، پیر و جوان در هر کوی و برزن در گوش هم میگفتند:( پادشاه ما و وزیرش دیوانه شدهاند. آنها عقلشان را از دست دادهاند. اجازه نخواهیم داد دیوانگان بر ما حکومت کنند.باید آنها را سرنگون کنیم.)
پادشاه که از زمزمهها مطلع شد، دستور داد کاسهی طلایی را _که از پدرانش به او رسیده بود_ از آب پر کنند. فورا دستورش اطاعت شد. کاسه را به دست گرفت و آن را سرکشید. به وزیر نیز دستور داد که از آن بنوشد.
مردم که از واقعه باخبر شدند، از خوشحالی جشن گرفتند، چون عقل فرمانروایانشان برگشته بود.