حَنسا
حَنسا
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

چشم

یک روز چشم گفت:( من در پس این علفزار، کوهی میبینم که چارقد مه را به دور خود انداخته. چه کوه زیبایی!)
گوش که این را شنید گفت:( کجاست کوهی که می‌گویی؟ من که کوهی نمی‌شنوم.)
دست گفت:( من هم نتوانستم آن را لمس کنم. کوهی نیست.)
بینی به آنها گفت:( من بوی کوه را حس نمیکنم. کوهی وجود ندارد.)
چشم زیرلب خندید و به سمت دیگر چرخید.
اما بقیه جلسه‌ای ترتیب دادند و درباره ادعای دروغین چشم صحبت کردند.
پس از مذاکرات طولانی، رأی نهایی آنها این شد که:
( چشم مجنون شده و به حرف‌هایش اعتمادی نیست.)

ادبیات عربالمجنونجبران خلیل جبرانداستانترجمه
من فقط یه نقطه از خنساء کمتر دارم?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید