حَنسا
حَنسا
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

گاهِ تولد اندوه من

اندوه من که به دنیا آمد، با توجه از اون نگهداری کردم و شب‌ها با مهربانی کنار گهواره‌ای بیدار ماندم.
اندوه من _به مانند هر موجود زنده‌ای_ رشد کرد. قوی و زیبا شد و سرور چون نوری از چشمانش فرو می‌ریخت.
اندوهم را دوست داشتم و او هم مرا دوست می‌داشت. هر دوی ما به جهان پیرامون خود مهر می‌ورزیدیم. چون اندوه من بسیار دل‌رحم و باعاطفه بود و مرا هم دل‌رحم و مهربان کرد.
وقتی با هم حرف میزدیم، روزها بال درمی‌آوردند و شب‌هایمان رویایی می‌شدند. اندوه من بسیار گیرا سخن میگفتم و گیرایی را به زبان من هم آورده‌بود.
وقتی باهم آواز می‌خواندیم، همسایه‌ها دم پنجره مي‌نشستند تا به ما گوش دهند. زیرا آواز ما عمیق بود مثل دریاها و عجیب بود مثل سرگذشت من.
وقتی راه می‌رفتیم، مردمان ما را با تعجب و دلسوزی نگاه می‌کردند و با عبارت های شیرین باهم صحبت می‌کردند. اما کسانی هم بودند که با حسد به ما می‌نگریستند، زیرا اندوه مایه‌ی افتخار من بود و من با وجود او سرافراز بودم.
اندوه من_به مانند هر موجود زنده‌ای_ مرد.
من تنها شدم.
حالا هروقت حرف میزنم، صدایم به گوش سنگین می‌آید.
هروقت آواز می‌خوانم، هیچ همسایه‌ای برای شنیدنش نمی‌آید.
هروقت در خیابان‌ها راه میروم، کسی مرا نمی‌بیند.
فقط در خواب‌هایم صداهایی با حسرت می‌گویند:( نگاه کنید! مردی که اینجا آرمیده، همانی‌ست که اندوهش مرده.)

ادبیات عربالمجنونجبران خلیل جبرانداستانترجمه
من فقط یه نقطه از خنساء کمتر دارم?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید