حَنسا
حَنسا
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

گاه تولد شادی من

وقتی شادی من به دنیا آمد، اورا به دست گرفتم و به بام خانه رفتم.
فریاد زدم:( همسایه‌ها! آشناها! بیایید و ببینید امروز شادی من متولد شد. بیایید و ببینید که چگونه در برابر خورشید می‌خندد.)
و بسیار تعجب کردم که چرا هیچکس نیامد تا شادی مرا ببیند.
هفت ماه تمام، هر روز و شب شادی ام را به پشت بام می‌بردم و آن را جار می‌زدم،اما گوش احدی به حرف‌هایم بدهکار نبود.
من ماندم و شادی ام. دو تنها و دو سرگردان، دو بی‌کس!
یک سال از تولد او گذشت. شادی رنگ و رویش را از دست داد زیرا قلبی بجز قلب من برای زیبایی‌اش نتپید و لبی جز من لب‌هایش را نبوسید.
شادیام در تنهایی‌اش مرد. حالا من فقط گاهی یاد او می‌افتم که یاد اندوهم به سراغم بیاید.
یاد، آن برگ پاییزی‌ست که نسیمی او را آواره می‌کند تا اینکه در گورستان زمانه دفن شود.

ادبیات عربالمجنونجبران خلیل جبرانداستانترجمه
من فقط یه نقطه از خنساء کمتر دارم?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید