ویرگول
ورودثبت نام
حسنعلی كيوان پژوه
حسنعلی كيوان پژوه
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

حلزون مرا به باد داد (پارت آخر)

در محله ما دیگر پیرمردی به اسم اجاق علی زندگی نمی‌کرد. هجرت کرده بود. جلوی چشمان خودم توی قبرش گذاشتند. در تشییع‌جنازه‌اش فقط من بودم و رجب و پدربزرگ و سه چهار نفر غریبه که از روی دلسوزی و برای اینکه مجلس مرحوم خالی نماند آمده بودند. در غریبی محض به خاک سپرده شد. آدم آن‌قدر غریب و تنها و بی کس نوبر بود.

در راه برگشت از گورستان که باید پیاده مسیری نسبتاً طولانی را در یک جاده خاکی پر از چاله طی می‌کردیم، رجب که هیچ‌وقت عضلات فکش از حرف‌زدن خسته نمی‌شدند، بهترین زمان را برای وراجی دریافته بود. یک‌بند حرف می‌زد. اما خوبی وراجی‌اش این بود که صحبت‌هایی می‌کرد که من روزها به دنبالشان بودم. تا فیها خالدون مرحوم اجاق علی را گفت.

«این بنده خدا اصل و نسبی که نداشت. معلوم نبود از کدام جهنم‌دره‌ای آورده بودنش برای کار. مطرب بود و ولگرد...»

گفت و گفت و گفت. آن وقت بود که من تازه فهمیدم قضیه از چه قرار بوده است.

بنده خدا اجاق علی جوانکی بوده از نعمت شنوایی بی‌بهره. به نقل از رجب، ظاهراً بچه‌سال که بوده به خواست خدا از کوهی بلند پایین می‌افتد و بخش حلزونی گوشش را از دست می‌دهد. معلوم نیست از کجا و با چه اصل و نسبی، به همراه یک سری مطرب دوره‌گرد به شهر ما می‌آید برای اجرای نمایش. رفیق‌رفقایش بعد از اولین کارشان رفته بودند، اما او مانده بوده و سال‌های زیادی همین‌جا سکونت داشته و مطربی می‌کرده. سیاه‌بازی و تعزیه و از این‌دست جنگولک بازی‌ها انجام می‌داده است. توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها معرکه می‌گرفته و اهالی محله‌های مختلف را دور خودش جمع می‌کرده و به اجرا مشغول می‌شده.

بچه‌ها عاشق سیاه‌بازی‌هایش، و بزرگ‌ترهایشان شیفته تعزیه‌هایی که بازی می‌کرده بوده‌اند. اما بنده خدا بدشانسی‌اش این بوده که شمرخوان بوده و به دلیل اینکه نقشش را خوب بازی می‌کرده، اکثریت‌قریب‌به‌اتفاق مردمی که قبول نمی‌کردند اینها فقط نمایش است و واقعی نیست، نفرتی را که همیشه از شمر لعین داشته‌اند، نثار اجاق علی پیشانی سیاه می‌کرده‌اند. با این حال باز هم او کارش را رها نکرده و همچنان شمری پر شور و شر را به نمایش می‌گذاشته.

تا اینکه در یکی از اجراهای تعزیه در محله ما، اجاق علی و گروهشان تصمیم می‌گیرند ابداعاتی جدید وارد نمایششان کنند و به جنبه واقعیت‌گرایانه کارشان بیفزایند و در صحنه سر بریدن امام، از رنگ چغندر قرمز برای طبیعی جلوه‌دادن صحنه استفاده کنند. چشمتان روز بد نبیند که مادربزرگ ما که از قضا غشی بوده و قلبش یک‌درمیان ضربان می‌زده هم به تماشای آن مجلس نشسته بوده.

«اگر شمر در صحرای کربلا سر امام را بریده بوده، اجاق علی در آن مجلس تا امام را تیکه‌پاره نمی‌کرد و هر تیکه‌اش را سه مرتبه با خنجر ریز ریز نمی‌کرد، ول کن نبود. مردم را به هم ریخت. بچه‌ها از جمله پدر خود جنابعالی، زمین خدا را از پیشابشان نجس کردند. هرچه هم ملت دادوبیداد می‌کردند، فایده نداشت. می‌دانی چرا؟ چون گوش آقا حلزون نداشت. آن قدر ادامه داد تا اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد... بعله.»

رجب که اینها را گفت، پدربزرگ حالش دگرگون شد. سعی داشت پنهان کند، اما مشخص بود که دارد گریه می‌کند. گریه‌ای بی‌صدا. بی‌صداتر از دنیای اجاق علی مرحوم. بی‌صداتر از نفرت خانوادگی‌مان از او. بی‌صداتر از سکوت پدرم بعد از به میان آمدن اسم مادرش. بی‌صداتر از شبی که به خانه نیامد. و بی‌صداتر از وقتی که من صدای پای قاتل اجاق علی را در کوچه شنیدم.

پایان.

داستانداستان کوتاهتعزیهنوشتنداستان نویسی
رهرو آن است كه آهسته و پيوسته رود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید