حسنعلی كيوان پژوه
حسنعلی كيوان پژوه
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

حلزون مرا به باد داد (پارت پنجم)

قهوه برای یک آدم با مشکلات قلبی، سم است. می‌خورد، ضربان قلبش بالا می‌رود و پس می‌افتد. چیز ساده‌ای نیست. بد است. عذاب می‌دهد. شاید نکشد، ولی قوی‌تر هم نمی‌کند. کشتن آن سوسک با سیخ داغ آغشته به تریاک برای من، دقیقاً مثل یک گالون قهوه برای یک آدم فشارخونی بود.

بوی تریاک را در کوچه غلتانده بود و رجب، همسایه و دوست قدیمی پدربزرگ که خانه‌شان روبه‌روی خانه پدربزرگ بود را آن وقت شب به هوس انداخته بود. از شانس بد من آقا رجب آن شب جنس تمام کرده بود و کجا بهتر از خانه روبه‌رویی برای روانداختن و گرفتن کمی تریاک؟

پدربزرگ داخل آمد و کمی از ذخیره تریاک‌هایش را برداشت و برد. از پنجره نگاهشان می‌کردم. مثل بچه‌ها که اسباب‌بازی‌هایشان را به یکدیگر می‌دهند برای بازی، مواد رد و بدل می‌کردند. پیش خودم گفتم چند دقیقه دیگر کارشان تمام می‌شود، پدربزرگ بر می‌گردد داخل و بالاخره من به هدفم می‌رسم. غافل از اینکه همیشه همه چیز بر وفق مراد پیش نمی‌رود.

چشم از در بر نمی‌داشتم. تمام حرکت‌های پدربزرگ و رجب را زیر نظر داشتم. اما خب آدمی زاد است دیگر. یک‌لحظه حواسم پرت شد و وقتی سر جایش آمد، دیدم کسی دم در نیست. ای دل غافل! کجا رفتند؟ دویدم دم در. از حیاط خانه اجاق علی سروصداهایی می‌آمد. تا آمدم بروم داخل، دیدم پدربزرگ و رجب زیر بغل اجاق علی را گرفته‌اند و بیرون می‌آیند.

برق از سرم پریده بود. صورتش پر از خون بود. از لب تا بناگوشش پاره شده بود. لاله گوشش را انگار با انبردست کنده بودند. گوشه‌ای از موهایش سوخته بود. همه چیز آن قدر وحشتناک بود که هنوز متعجبم بچه‌ای به سن‌وسال من، چطور آن صحنه را دید و پس نیفتاد.

مادرم همیشه می‌گفت انسان باید مثل درخت، ریشه در خاک داشته باشد. آن وقت دیگر مهم نیست که چقدر باد و طوفان بیاید، آدم خیالش راحت است که ریشه‌اش نمی‌گذارد از جا کنده شود. در آن لحظه من درخت بودم. شاید ریشه هم داشتم، اما دیگر شاخ و برگی برایم نمانده بود. کارم از کنجکاوی گذشته بود. باورم نمی‌شد. مگر می‌شود؟ رسماً اجاق علی را کشته بودند.

ادامه دارد.

داستانداستان کوتاهداستان دنباله دارنوشتنداستان نویسی
رهرو آن است كه آهسته و پيوسته رود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید