آن شب، شب متفاوتی در زندگی من به شمار میآمد. تا آن زمان سابقه نداشت پدرم به جز آخرین روز ماه که برای خرید جنس به اصفهان میرفت، حتی یک شب را در خانه خودمان نباشد. پدرم بقال بود و بقال جماعت هر شب خانه خودش میخوابد. خبری از شیفت شب و مأموریتهای چندروزه دور از خانواده و اینها نیست. از طرف دیگر در دیدگاه پدر من، بچهای که شبها خانه خودشان نمیخوابید، فردا یا دزد میشد یا معتاد. من هنوز هم بر این باورم که پدربزرگم وقتی بچه بوده خانه خودشان نمیخوابیده، اما پدرم چرا.
خلاصه اینکه من همین یک شب را فرصت داشتم که از نبود پدرم استفاده کنم، به خانه پدربزرگ بروم و همه سؤالاتم را سیر تا پیاز از او بپرسم. با هزار بدبختی مادرم را متقاعد کردم که دلم چنان برای پدربزرگ تنگ شده که اگر امشب را پیش او نخوابم از غصه دق میکنم. مادرم هیچ موقع قبول نمیکرد، چون من از بچگی عادت داشتم شبها نمیخوابیدم. چهار سال ابتدایی زندگیام، شبها توی خواب خودم را خیس میکردم و چهار سال بعدی را هم از ترس اینکه مبادا باز خودم را خیس کنم خوابم نمیبرد. علاوه بر اینکه زندگی حقیرانه و نفرتانگیزی بود، مادرم نیز اعتقاد داشت چون شبها خوابم نمیبرد، اگر جای دیگری بخوابم صاحبخانه را اذیت میکنم و به همین خاطر هیچوقت اجازه نمیداد شب جایی بمانم.
با هر بدبختیای بود از خانه بیرون زدم. خانه پدربزرگ یک کوچه پایینتر از خانه ما، دقیقاً کنار خانه اجاق علی بود و آن دو سالهای سال بود که همسایه دیواربهدیوار یکدیگر بودند. بهسختی بر ترس بچگانهام از تاریکی غلبه کردم و یکنفس تا خانه پدربزرگ دویدم. محو دویدن بودم و بهغیراز فرار و نجاتدادن خودم از دست هیولاهای خیالیای که به خیالم از در خانه خودمان تعقیبم میکردند، به چیز دیگری فکر نمیکردم. سریع خودم را داخل خانه پدربزرگ که همیشه خدا درش باز بود انداختم و در را پشت سرم بستم.
دیگر از دست هیولاهای توی کوچه راحت شده بودم و میتوانستم با خیال راحت مسیر درِ حیاط تا داخل خانه پدربزرگ را آرام و بینگرانی قدم بزنم. درست مثل یک آهویی که خرامان در جنگلی امن و بیشکارچی، اینور و آنور میرود و از زندگیاش لذت میبرد. نفس عمیقی کشیدم. حرکت کردم بروم که ناگهان از توی کوچه صدایی شنیدم. صدای درِ حیاطِ خانه اجاق علی بود. این وقت شب؟ خانه اجاق علی؟ امکان ندارد.
آرام در را باز کردم و از لای در به کوچه نگاهی انداختم. از همان نگاههایی که اجاق علی وقتی میخواست توپمان را پس بدهد میکرد. کسی نبود. با احتیاط بیرون آمدم که با دقت بیشتری کوچه را ببینم. اینور و آنور را نگاه کردم و دیدم یک نفر که در ظلمات شب بهمانند شبحی ترسناک میماند، دارد به سمت خیابان میدود. آنقدر سریع که بههیچوجه نمیشد چهرهاش را تشخیص داد. نگاهی به در خانه اجاق علی کردم و دیدم بسته است. اما خانه بغلی درش نیمهباز بود. پیش خودم گفتم احتمالاً صدای درِ همان خانه بوده و من اشتباه شنیدم. این شبح هم از همانجا بیرون آمده و دارد از دست زن بد اخلاق و نق نقویش فرار می کند. در عالم همین فکر و خیالات بودم که از ترس همان هیولاهای کذاییای که در تاریکی شب ول کن آدم نیستند، ناگهان به خودم آمدم و دیدم کوچه خالی است. دوباره داخل دویدم و در را پشت سرم بستم.
ادامه دارد.