از سختترین موقعیتهای زندگی یک پسربچه در سن رشد، میتوان زمانی را نام برد که در خانه پدربزرگش سوسک میبیند. غرور بچگانهاش اجازه نمیدهد که از بزرگترش بخواهد آن را بُکُشَد، ترس کودکانهاش هم دستوپایش را برای کشتن سوسک میبندد. بد مصیبتی است. این مسئله آن قدر بُغرَنج میشود که کودک را مجبور میکند سیخِ داغِ بساطِ شیرهکشیِ پدربزرگ را روی سوسک بگذارد و جلز و ولز آن را با لذتی ناشی از ارضای حس غرورش تماشا کند. کاش دستم میشکست و این کار را نمیکردم.
پدربزرگ ما از مستراح آمد. از آن جایی که انسان وقتی ریشش سفید میشود اعتقادش به استفاده از حوله کمتر میشود، همینطور که توی اتاق دنبال کلاه پشمیاش میگشت، دستان خیسش را تکان میداد و تمام اتاق و به طبع صورت من را از آب معطر و مقدس آنها بهرهمند میساخت. همهجا را خیس کرد و در آخر کلاهش را پیدا کرد و سر کرد. سهگوش اتاق دراز کشید و پتویش که بلانسبت از شدت کثافت ایجاد شده در اثر ماهها شسته نشدن، بوی عبارتی که پدرم همیشه با آن از اجاق علی یاد میکرد را میداد، رویش کشید.
«پسر جان نور را از اتاق بگیر که دارم از بیخوابی میمیرم.»
از عمد این کار را میکرد. میدانست اگر بیدار بماند من سؤالپیچش میکنم. من هم نمیتوانستم این فرصت را از دست بدهم. اگر میخوابید عملاً آن شب را سوخت داده بودم و باید دستخالی به خانه بر میگشتم و شبها با یکعالمه سؤال بیجواب توی مغزم دستوپنجه نرم میکردم. زرنگیام گل کرد و رفتم بست پای بساط کتابهایش که وسط اتاق پخشوپلا بودند نشستم.
«اگر اشکالی ندارد نور بماند. یکی از این کتابها چشمم را گرفته، میخواهم بدانم تویش چه نوشته.»
پیرمردی که جانش برای کتاب در میرود این جمله را از نوهاش بشنود و بگیرد بخوابد؟ ممکن نیست. چشمانش برقی زد و مانند ذوق یک زن صیغهای برای شوهری که قصد دارد عقد را دائمی کند از جا پرید.
«کدام کتاب چشمت را گرفته پسر جان؟»
من را میگویی برای لحظهای خوشحال شدم که عملیات بیدار نگهداشتن پیرمردِ در آستانه خواب با موفقیت همراه شده بود. اما خب حالا باید کتابی را انتخاب میکردم که پدربزرگ را سر ذوق نگه دارد و حداقل برای چنددقیقهای او را سرگرم توضیحدادن کند. دوراهی سختی بود. نکند کتابی را انتخاب کنم که پدربزرگ آن را دوست نداشته باشد و از من ناامید شود و بگیرد بخوابد؟ نکند کتاب موردعلاقهاش را انتخاب کنم و مجبور شوم تا خود صبح حرفهایش درباره آن کتاب را گوش دهم؟ نکند...
بهسختی و با کمی منمن کردن، بالاخره دستم را روی یکیشان گذاشتم. منتظر بودم که ببینم واکنش پدربزرگ چیست که ناگهان صدای در آمد. تق و تق و تق. وای! پدربزرگ الان میرود و تمام نقشههایم خراب میشود. چرا پدرم اینها با اجاق علی مشکل دارند؟ چرا خالههایم پشت سر اجاق علی بدگویی میکنند؟ مگر این بی نوا چه کرده که این قدر تقاص پس میدهد؟ تمام این سؤالاتم از جلوی چشمم میگذشتند. باید راهی پیدا میکردم. اما تا به خودم آمدم دیدم پدربزرگ رفته. رفته که در را باز کند.
ادامه دارد.