حسنعلی كيوان پژوه
حسنعلی كيوان پژوه
خواندن ۲ دقیقه·۱۳ روز پیش

من از تئاتر بدم میاد! (پارت دوم)

چرا باید برگردم توی مطب؟ خب شاید یه چیزی جا گذاشتم. هرچی فکر می کنم یادم نمیاد. اما حتما یه دلیلی داشته که می خواستم برگردم. برگردم یا برنگردم؟ دو به شک بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. شمارش توی گوشیم به اسم «متصدی سینما» ذخیره شده بود. چرا باید من شماره متصدی سینما رو تو گوشیم داشته باشم؟

جواب دادم. منشی دکتر بود. «سلام. خانم طاهری، لطفا کد ملیتون رو برام بفرستید تا نسخه تون رو صادر کنم. ممنون، خدانگهدار.» حتی اجازه نداد یه کلمه حرف بزنم. خانم طاهری؟! چرا منشی دکتر باید من رو به فامیلی مادرم صدا بزنه؟ سریع زنگ زدم به مادرم. «الو! تو بیخود کردی بدون اجازه من با دکترم تماس گرفتی! مگه من بچه ام؟ چرا این کار رو کردی؟!»

به خودم اومدم و دیدم اصلا جواب نداده. اون قدر عصبانی بودم که قبل از اینکه جواب بده شروع کرده بودم به حرف زدن. منتظر موندم تا بوق بخوره. «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.» مگه میشه؟ چطور امکان داره؟ همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدم! به همین سرعت گوشیش خاموش شده؟ پس چرا به من نگفت که گوشیش شارژ نداره؟ شاید خودش خاموش کرده که من بهش زنگ نزنم. نه بابا! مگه میشه یه مادر گوشی رو روی بچه اش خاموش کنه؟

فکرهای بدتری به سراغم اومد. نکنه اتفاقی براش افتاده؟ وای خدا. چیکار میتونم بکنم؟ بهتره زنگ بزنم به بابام. اما خب، کدوم بابا؟ بابایی که پنج سال پیش با یه نقشه کاغذی احمقانه خونوادش رو ول کرده و سر به بیابون گذاشته تا دنبال گنج بگرده؟ یاد حرف پدربزرگم افتادم که وقتی بهش خبر دادن پسرت رفته دنبال گنج، برگشت گفت: «گنج واقعی رو ول کرده رفته دنبال گنج تقلبی.»

هیچ وقت فرصت نشد ازش بپرسم منظورش از گنج واقعی چی بوده. احتمالا منظورش این بوده که گنج واقعی خونواده آدمه! اما این حرف از یه پیرمرد الکلی بعیده. هنوز نمیدونم. شاید بعد از اینکه از شر تصحیح کردن ورقه های امتحانی دانش آموزهام خلاص شدم، ازش بپرسم.


ادامه دارد.


داستانداستان کوتاهقصهتئاترتنفر
رهرو آن است كه آهسته و پيوسته رود.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید