یکی دو ساله که به عنوان معلم حق التدریس تو یه مدرسه خصوصی بالای شهر به بچه دبیرستانی ها ادبیات درس میدم. یه جورایی ادامه دهنده راهی شدم که پدرم قبل از اینکه تز پیدا کردن گنج به سرش بزنه می پیمود؛ معلمی. شغل مورد علاقه دوران کودکیم نبود اما خب مگه همه به همون شغلی مشغول میشن که از کودکی آرزوش رو داشتن؟ من که این طور فکر نمی کنم. نمیخوام فاز روشن فکرهای امروزی رو بر دارم و بالای منبر نطق کنم که: وا مصیبتا! توی این مملکت هیچکس به آرزوی بچگیش نمی رسه.
الحق و الانصاف خیلی ها تو این مملکت به خیلی از آرزوهاشون می رسن. مثلا جواد؛ همکلاسی دوران راهنمایی بنده که همیشه آرزو داشت توی باغشون استخر داشته باشن تا مجبور نشه تابستون ها منت بقیه رو بکشه برای مقداری شنا در آب های غیر بهداشتی استخرهای زمین های زراعی. اگرچه آخر سر پدرش با صد تا قرض و قوله یک استخر دَه در دَه با عمق پنج متر، انتهای یک باغ بی در و پیکر اطراف یزد درست کرد. آقا جواد هم از خدا خواسته یک تابستان کامل از صبح علی الطلوع تا غروب آفتاب توی آب شیرجه زد تا بالاخره دست پر پینه حضرت حق که از شدت روی هم چیدن سنگ آرزوهای جوانان بخت برگشته دهات های شوره زار این مرز و بوم آکنده از جای زخم شده بود، یقه اش را گرفت و به یُمن حرکتی برق آسا و تکنیک مآبانه، در عمق آب های جلبک بسته استخر مذکور، خفه اش کرد. ربُّنا اکبر.
احتمالا اگر دوباره پاراگراف قبل رو بخونید متوجه میشید که متنش از دستور زبانی که معمولا استفاده می کنم تبعیت نمی کنه و اون هم از تاثیرات قرص و داروهایی است که قبل از خواب به حلقومم می ریزند. یعنی می ریزم! البته اینکه دستی هم بر آتش ادبیات دارم و به تدریس آن در دبیرستان پسران خوش ذوق تهرانی مشغولم، بی تاثیر نیست. نمونه دیگر این لحن از بیان، در داستان کوتاهی به نام حلزون! (شاید در آینده اسم دیگری رویش بگذارم) مشهود است که اگر مقدور بود در آینده برایتان تعریف می کنم.
باری؛ چه می گفتم؟ مهم نیست. مگر زندگی چقدر ارزش دارد که بخواهیم به ادامه دادن حرف های ناقص مانده قبل بپردازیم؟ به قول پروفسور مُرم (که از نویسندگان جفا دیده این روزگار و مبدع نظریه نظم نوین ادبی است و بعد ها بیشتر درباره شخصیت و افکارش خواهم گفت):دهان انسان درگیر مدرنیته باید به پرهیز از ادامه دادن گفته های پیشین و زدن حرف های جدید عادت کند.
قرص آرامم کرده. تا حدودی به حرف هایی که میزنم تسلط پیدا کرده ام. و اما حرف های قبلم را که خواندم متوجه شدم نیاز به روشنگری و رفع ابهامات دارد. ابتدای امر عرض کردم که از در مطب دکتر خارج شدم، سپس حرفم دوتا شد و گفتم که سینما بوده ام. هر اشتباهی بوده، در ناخودآگاهم رخ داده. شاید هم ضمیر ناخودآگاهم سالن سینما را به مثابه یک مطب دکتر که جای درمان جسم و حتی روح است، می شناسد. به دنبال استفاده از تشبیه و تشخیص و استعاره و این نوع امراض ادبی که بروز آن ها از یک معلم ادبیات بعید نیست بوده ام؟ شاید این طور بوده باشد.
اما مسئله اصلی من چیست؟ مسئله اصلی من دروغ است. دروغی که روزها و شب ها به مغز و ذهن خودم تحمیل می کنم. دچار بحران هویتی شده ام؟ شاید. هرچه که هست مشخص نیست چرا روزها به خودم دروغ می گویم و شب ها پشیمان می شوم. به راستی من معلم ادبیاتم؟ آخر مگر با یک «باری» نوشتن ابتدای چند پاراگراف می توان خود را به جای معلم ادبیات جا زد؟ از این هم که بگذریم، دروغم درباره پدرم را چه کنم؟ آیا پدر من جاهل مردی بوده که به هوس گنج و این خزعبلات خانواده اش را رها کند و سر به بیابان بگذارد؟ لعنت بر من که هویت پدر که سایه بالای سر هر خانواده است را به قهقرای خفت و خواری کشیدم.
ادامه دارد.