از نیمه شب گذشته. تا این ساعت بیدار ماندن در این چاردیواری که دیوارهایش بوی تعفن انزوا می دهند غیر عادی است. قرص ها مثل دفعات قبل عمل نکرده اند. عجیب است که هنوز به خواب خوش مستی فرو نرفته ام. عجیب است که می توانم قلم را روی کاغذ بگردانم و این اراجیف را بنویسم. بگذارید تا کمی از اینجا بگویم.
اینجا به هنگام صبح آدم از سردی دلنشین هوا بیدار می شود، پتو را روی خودش می کشد، و دوباره با لذت بیشتری می خوابد. ظهرها بوی قیمه و قرمه سبزی و ماکارونی به راه است و هرکسی دیگری را برای صرف ناهار به پای میز غذاخوری می کشاند. عصرها تا دلت بخواهد همبازی شطرنج و تخته نرد پیدا می شود و هرکس به طریقی سرگرم است. شب ها لقمه نانی به عنوان شام می خوریم و پای قصه های مادربزرگ ها خوابمان می برد. اما هرچه که هست، اینجا بوی خانه نمی دهد.
من چهار سال و شش ماه و بیست و یک روز است که در تیمارستان بستری ام. رسما می توان دیوانه ام خواند. اما اینجا هیچکس غیر از من دیوانه نیست. می توان جاهل و سبک سر نامیدشان، اما به خدای احد و واحدی که همه ما قبولش داریم و صبح تا شب به عظمت و سخاوتش قسم می خوریم، اینجا هیچکس به جز من دیوانه نیست.
از استاد اسدی شروع می کنم. هوشنگ نامی به شهرت اسدی، حدودا هفتاد ساله و به گفته خودش تحصیل کرده رشته فلسفه از دانشگاهی در ایتالیا، با ما در این قفس محبوس است. در سخنوری شهره عام و خاص است و به شهادت حرف هایش، از نظر سواد بالاتر از همه. دکتری فلسفه اش را در سی سالگی گرفته و بعد از آن به وطن برگشته، تا چند سال پیش هم در دانشگاه تهران به تدریس مشغول بوده.
طرفدار پر و پا قرص سمفونی های بتهوون است و ملاصدرا را به عنوان خداوند حکمت و فلسفه می پرستد. از همه سحرخیز تر، خوشتیپ تر، خوشبو تر و خوش مشرب تر است. با پیر و جوان گرم می گیرد و به هنگام معاشرت از پیر و جوان پرهیز نمی کند. نقل است که در جوانی معشوقه ای ایرانی-ایتالیایی داشته، که آخر سر بی وفا از آب در آمده و به همسری دیگری در می آید و دست هوشنگ جوان را در پوست گردو می گذارد. از آنجا به بعد است که به قول خودش نگاه چپ به هیچ دختری نکرده و اگر هم با کسی هم بستر شده، از روی اجبار بوده و غیر از آن دختر مذکور که ثریا نام داشته، مهر هیچ زنی را به دل خود راه نداده است.
ادامه دارد.