توی دستشویی نشستهام به این فکر میکنم «چرا من روزانه مینویسم؟» معمولا آدم در دستشویی فکرهای جالبی به ذهنش میرسد. من گاهی موبایل میبرم دولینگو (Duolingo) تمرین میکنم. اگر دیدید یک روزی مثل بلبل فرانسوی حرف میزنم بدانید محصول وقتهای دستشوییم هست.
گاهی هم آهنگ گوش میکنم یا فیلم میبینم. گوشی را پشت «جا دستمال کاغذی» جا میدهم و از آن چند دقیقه لذت میبرم. ازین کلیپ کوچولوهای بامزه میبینم. یک چیزی که با روحِ لحظه جور باشد. کوتاه، پرانرژی، خندهدار.
مهمانی ایرج طهماسب ایدهآل دستشوییست. سکانسهایش زیاد طولانی نیست، شوخ و مفرح هست و مهمتر از همه نکات نغز و قابل تاملی دارند. یکبار توی دستشویی تکهای از آقوی همساده دیدم. شبانه آمده بود با ایرج در مورد مسائل خصوصی زندگیاش حرف بزند. گفت «از تنهایی خسته شده» و شروع کرد به درد و دل. در فال حافظش نوشته بودند: «گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه، به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد.» آهنگ «جینگ و جینگ ساز میاد از بالای شیراز میاد» را خواند. گفت با عمو، دایی و بابابزرگ خیلی رفتهاند خواستگاری. دخترها، عمو، دایی، بابابزرگ را پسندیدهاند. حالا بابابزرگش از آن دختر ۳ تا بچه دارد. انگار کسی آقوی همساده را نمیبیند.
به ایرج نزدیکتر شد و گفت: «احساس میکند پیر شده» در آن حالت دشتشویی با آقوی همساده همذاتپنداری کردم. اصلا معلوم نبود چکار میکنم یا چه حالی دارم. دلم برایش سوخت. وقتی آن عروسک طفلکی هم از تنهایی شکایت کند، آن هم چقدر مظلومانه و متواضعانه؛ دلم آتش گرفت.
جینگ و جینگ ساز میاد از بالای شیراز میاد!♫!
شازده دوماد غم نخور نومزدت با ناز میاد!♫!
آی حومی آی حمومی آب حموم تازه کن!♫!
تا بیارن عروس خانوم خلوت اماده کن!♫!
یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!♫!
یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا!♫!
توی همان دستشویی جستجو کردم صداپیشه آقوی همساده و ببعی محمد بحرانیست. هر دوی اینها بینظیرند. جناب خان از همه بهتر. محمد بَحرانی بینهایت خاکی و خوشذوق است. داستان زندگیش را شنیدهام. دوستش دارم چون سرمایه جذابی از زندگیش ساخته. مثل رودخانه زایندهرود خیلی ارگانیک و طبیعی، آرام و بیحاشیه رشد کرده و به بار نشسته. محمد و زایندهرود هر دو چشم و چراغ مردم این دیارند. مایه آرامش و تفریح. من هم مینویسم چون میخواهم زندگیام دستاوردی داشته باشد.
من خیلی خودم را نقد میکنم. سن که بالا میرود آدم ناخودآگاه با افسوس به گذشته نگاه میکند. توی دستشویی افسوس نمیخورم برای همین بهتر فکر میکنم. در همان حالت که نشستهام به خودم میگویم: «ساعتی تفکر بهتر از هفتاد سال عبادت است.» دوباره از خودم میپرسم: «من چرا روزانه مینویسم؟»
من هر زمانی به دلیلی نوشتهام. مثلا برای نوشتن تز ارشدم، صبحها نیم ساعت مینوشتم. مینشستم پشت سیستم و بدون قصد و غرض کلمات را بیرون میریختم. افکار درهم برهم، سایهها و توهمات اذیتم میکردند و عملا روزم به غصه خوردن میگذشت. آن وقتها کاردیف زندگی میکردم. تنهایی بزرگی داشتم و نوشتن یک جور ارتباط گرفتن با دنیای بیرون بود. نیم ساعت که مینوشتم انگار ذهنم باز میشد.
برای این که قفل نکنم و ادامه بدهم بیهدف مینوشتم. کلمات را میشمردم، هر چه بیشتر بهتر! بعدها از سروش صحت شنیدم همین کار، بهترین تمرین نویسندگیست. سروش میگفت: «هر روز بنویسید. حتی اگر ایده یا حرفی ندارید چیزی را که دوست دارید بنویسید. ۵۰ بار بنویسید نازنین. ۱۰۰۰ بار بنویسید نازنین. هر روز این کار را تکرار کنید؛ کم کم مسیر ذهنتان راه خودش را در میان انبوه واژهها و تاریکیها پیدا میکند.»
سروش راست میگوید. من بعد رفتم به سمت بلاگنویسی.
به ایران که برگشتم به نوشتهها ساختار و نظم دادم. رفتم به سمت منتشر کردن نوشتهها و شدم بلاگنویس! من قوانین موتورهای جستجو (SEO) را خواندم اما مطابق سلیقه و نظر خودم کار میکردم. یک قسمت مهم نوشتن از دل میآید.
یک چیزهایی راه و رسم مشخص دارند. مثلا سوالهای پرتکرار کلاس زبانم را پاسخ میدادم و از یادگیری زبان حرف میزدم؛ یا معرفی و نقد کتاب. اما بعضی نوشتهها قالب ندارند. باید دردش را کشیده باشی تا به قلم بیایند. بخش جذاب نوشتن خراشیدن روح هست. مثل گل خشخاش، وقتی میتراشی عصاره دلچسبی بدست میآید.
به رگههای بین سرامیکهای دستشویی نگاه میکنم. انگشتهای پایم سفید شدهاند. باید شبیه ارائه آسانسوری یا Elevator Pitch، ارائه دستشوری (WC Pitch) هم بسازیم. بحث را ببندم.
«در آغاز مینویسی تا زندگی کنی و در انجام مینویسی که نمیری» (کارلوس فوئنتس، خودم با دیگران)
من این روزها از فراموشی یا فراموش شدن نمیترسم. به نگاهی خیامی رسیدهام که:
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
این روزها برای «حس کردنِ زندگی» مینویسم. دلم نمیخواهد بیتفاوت از کنار اتفاقات بگذرم. نوشتن مثل چراغ قوه روی همه چیز نور میتاباند. فرصت میدهد عمیقتر واکاوی کنیم. نوشتن و فکر کردن از یک جنسند. با نوشتن نقطهها به هم وصل میشوند. دلیلهای پنهان بیشتر به چشم میآیند و خلاصه باید زور زد تا یک چیزی از زندگی بیرون کشید؛ شبیه همین دستشویی رفتن! البته این قضای حاجت است و آن خمیرمایه زندگی.
از این که افکار دستشوییام را خواندید ممنونم. کمی شرمندهام که مقتضای این کلمات دستشویی نبود؛ بهتر بود توی پذیرایی، کافی شاپ یا پارک فکر میکردم اما چه کنم؟ آنجا عوامل حواسپرتی زیادند. توی دستشویی بهتر میشود تمرکز کرد.
شما هم از افکار دستشوییتان بنویسید (اگر قابل انتشار باشد)، چیزهای جالبی از دلش درمیآید.
شاد باشید رفقا :)