من پارسال همین موقعها دختر صد درصد دلخواهم را در اتوبوسی در پراگ دیدم. آن شب گشتی در مرکز شهر زدم، مراسمهای کریسمس را دیدم و گلویی تازه کردم. تازه به شهر رسیده بودم و کشیدن آن چمدان سنگین عذابم میداد. زندگیام در لهستان را ریخته بودم توی چمدان و قرار بود بعد از دیدن پراگ، بخارست و بوداپست بروم فرانکفورت و به ایران برگردم. کمی در یک چایخانه (pub) نشستم و دلسپردم به آهنگ و صدای پیانوی زنده. بعد سلانه سلانه خودم را به پل چارلز رساندم تا اگر آن شب را صبح نکردم این زیبایی بیانتها را از دست نداده باشم.
هاستلم در بالای تپه کاخ بود. عمدا آنجا را گرفتم چون استخر رایگان داشت و میدانم شنا چقدر آرامم میکند. توی شهر به سختی مسیرم را پیدا کردم. با آن چمدان سنگین چند بار از پلههای مترو بالا و پایین رفتم تا روال کار دستم بیاید. پراگیهای عقبافتاده باجه فروش بلیطشان را زود میبندند و مجبور شدم برای خرید بلیط، یک ایستگاه اتوبوس پیادهروی کنم. به همین خاطر به جای مترو با اتوبوس به سمت هاستل رفتم. سوز گداکُشی میآمد.
وقتی دختر رویاییام سوار اتوبوس شد، تپش قلبم را شنیدم. چشمانم را باز کردم و استوار ایستادم. من آمادگی آن لحظه را نداشتم؟ مقابلم که ایستاده بود فهمیدم از نظر جثه و اندازه برای هم ساخته شده بودیم. انگار مجسمهای بود که به هنر لئوناردو داوینچی با ظرافت تراش خورده و پروردگار از حُسنش در آن زندگی دمیده بود. اتفاق نادری بود که خلقت به لطافتی .. او روی صندلی نشست. یک لحظه به او خیره شدم اما سریع نگاهم را دزدیدم. هر از گاهی سرش را از گوشی بیرون میآورد و بنابه رسم همه آدمهای خوش اخلاق لبخندی به محیط میزد. فکر نکنم آدم مهمی باشد.

داشتم فکر میکردم چطور میشود سرصحبت را باز کرد؛ یا مثلا بروم جلو در مورد جاذبههای گردشگری سوالی بپرسم. لوستر از این نمیشود. یا آن که منتظر بمانم با هم پیاده شویم و بعد وانمود کنم گم شدهام. نه، نه، این هم نقشه قشنگی نیست. میتوانستم او را به استخر دعوت کنم و او قطعا رد میکرد. این یکی از همه مسخرهتر است. شاید اصلا انگلیسی بلد نباشد. چند کلمه دست و پا شکسته لهستانی بلد بودم فایدهای دارد؟
شاید صداقت بهترین کار باشد؛ وقتی پیاده شد بروم جلو و بگویم سلام خانم، شما دختر صد در صد دلخواه من هستید. چه دلیلی دارد که این حرف را باور کند؟ حتی اگر باور هم کند ممکن است نخواهد با من صحبت کند. ساده میگوید: «متاسفم. شاید من دختر صد در صد دلخواهتان باشم، اما شما مرد کاملا دلخواه من نیستید.» شاید این اتفاق بیافتد. من در این صحنه باید چکار کنم؟ باید همه چیز را به فراموشی بسپارم و شب با آرامش شنا کنم؟ میتوانم مودبانه خودم را معرفی کنم و پسته به او تعارف کنم. اگر رد کرد دیگر زخمی بر دلم نخواهد ماند و تا ابد در آرامش خواهم بود اما اگر قبول کند، آن موقع چطور؟ میرفتیم با هم فیلمی از وودی آلن میدیدیم و برای هم داستانهای زندگیمان را تعریف میکردیم. گفتگوی جذابی میشد.
من همیشه دوست داشتم با شریکم حداقل یک رویای مشترک داشته باشم. اصلا دو نفری که رویای مشترک نداشته باشند چطور میتوانند کنار هم زندگی کنند؟ اصلا این همه سختگیری لازم نیست. مگر من در هاستل با همه حرف نمیزنم؛ این یکی هم روش. اما نه این یکی فرق دارد. من میخواهم حرفهای صمیمیام را به او بزنم که هیچکس دیگری نمیشنود. اما مگر میفهمد وقتی او را پرهولوی عزیزم صدا بزنم! یکبار به یک دختر لهستانی گفتم: «ما به خنگها میگوییم هویج.» همین جوری که روی دوچرخه رکاب میزدیم بربر نگاهم کرد و گفت: «هویج که این همه ویتامین داره؛ هویج خیلی خوبه.» اصلا استعاره، تشبیه و کنایه را نگرفت. با این اوصاف تکلیف فال حافظ و داستانهای صادق هدایت هم روشن است. اشکال ندارد؛ در مورد سینمای هالیوود حرف میزنیم. فقط هالیوود؟ نه فرهنگ چک و اروپا را هم داریم. پس فرهنگ من کجاست؟ زندگی که در آن کیارستمی، فرهادی و یک دو جین آدم دیگر نباشند فایدهای ندارد. من دوست دارم با شریکم پیادهروی کنیم از فرهنگ خودمان حرف بزنیم، به زبان خودمان. برای هم داستان بخوانیم. به قول برتراند راسل با هر دختری میشود خوابید؛ اما فقط با تعداد کمی میشود بیدار ماند.
آن دختر چند ایستگاه بعد پیاده شد و با خودش کلی فکر و خیال را برد. دور شدنش را تماشا کردم. شب که به هاستل رسیدم استخر بسته بود. چند لحظه بعد از فرط خستگی بخواب رفتم.