hastidanesh73
hastidanesh73
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

بهشت،‌ برزخ، دوزخ- پلان اول

نوشته روی بلیط‌ها را می‌خواند. آنقدر نوشته‌های بلیط‌ها و ویزا و پاسپورت ودعوت نامه و این‌ چیزها را خوانده که می‌تواند همه را از حفظ بگوید. ذوق دارد. نمی‌تواند این ذوق سرکش را مهار کند. با این که می‌داند زود دلتنگ همه چیز می‌شود، ولی ذوق رفتن نمی‌گذارد که به این مسائل فکر کند.

آخرهای شهریور است. صدای خسته چیلر از کانال کولر به گوش می‌رسد. اتاقش تقریبا خالی است. به غیر از لپ تابش هیچ چیز روی میز نیست. اتاقش شده مثل اتاق‌های بیمارستان. چند روز است که شوق دارد. فکر نمی‌کرد همه چیز زود شروع شود. به خاطره کلاس زبانش فکر می‌‌کند. روز اول خانم جمشیدی معلم زبانش را به یاد می‌آورد. چقدر زود گذشت دقیقا پنج سال پیش بود. تازه دانشگاه قبول شده بود. تازه رفته بود دانشگاه، الان اما،‌ به قول پدربزرگش،‌«راهی فرنگستون» می‌شد.

ته دلش تنگ بود. برای مادرش، پدرش، برادرش. ولی رویاها نمی‌گذاشت به اینها فکر کند. فکر برگشتن،‌ فکر برتر بودن. رفتن کاخی بلند بود که هیچ چیز دیگری نمی‌توانست به آن نسوخ کند. شاید آنجا بماند و شاید برمی‌گشت و با شاه پریان ازدواج می‌کرد. شایداصلا آنجا با یک مرد چشم آبی و مو بور ازدواج می‌کرد. اصلا فکر کن، چند سال بعد روی جلد فوربس عکسش را چاپ کنند. رویاهای گوناگون امانش نمی‌داد. خاطرات و رویاها آنقدر در هم تنیده شده بودند که فکر کردن به آنها سخت بود.

به ساعت نگاه می کرد. هنوز هفت هشت ساعت مانده بود.صدای بلندگوهای فرودگاه و موتورهای هواپیماها به گوش می‌رسید. مسافرها در هم حرکت می‌کردند. به سمت گیت می‌رفت. مادرش بغض داشت. پدرش هم فقط چیزی نمی‌گفت. به سمت گیت رفت. صدای مهر روی پاسپورت و بعد لبخند سرد گیت‌دار فرودگاه. آخرین نگاهش به مادرش افتاد. چقدر خمیده شده بود. مادر چهار انگشتش را به شیشه تکیه داده بود و از پشت شیشه گیت چیزی می‌گفت. صدایش نمی‌آمد. چمدانش را به دنبالش کشید. به سمت هواپیما می‌رفت. هواپیما خیلی بزرگتر از آن چیزی است که فکر می‌کرد. شاید مثل مقصدی که می‌رفت.

نوشته:علی ذکائی


علی ذکائیداستان کوتاهمهاجرترماننویسندگی
فارق التحصیل حقوق .علاقه مند به نویسندگی .نوازندگی دف و خیاطی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید