ZACK
ZACK
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

روتین

همه چیز از صبح شروع شد.۹ صبح.زنگ ساعت میخورد و بعد به ترتیب:بیدارشدن،صورت شستن،صبحانه خوردن،حمام کردن،رفتن سر کار.لباس ساده ی قهوه ای میپوشید.نمایی که هرروز میدید یکی بود،اما آدم های مختلفی رد میشدند.وسط کار گشنه میشد و پیاده میرفت از ساندویچ فروشی کوچه بقلی ساندویچ ناگت با آووکادو میخرید و دوباره برمیگشت تا همزمان با کار کردن معده اش را سیر کند.با این که ناگت ها تلخ بودند و او هم از آووکادو خوشش نمی آمد،باز هم هربار آنرا میگرفت.بعد کار میکرد تا ساعت دو.سپس سوار ماشین میشد و میرفت تا بعنوان کار نیمه وقت پنج مدرسه را از لحاظ آموزشات چک کند.ساعت پنج میشد.بعد به سمت خانه میرفت و کمی قبل از خانه ماشینش را پارک میکرد تا از فروشگاه کنسرو اسپاگتی بخرد.میرفت خانه،غذا میخورد،مسواک میزد و میخوابید.

و دوباره همه چیز از صبح شروع میشد.

او مشکلی نداشت.هر روز،همین که میدید زنده است برایش کافی بود.اما امروز کلا در مود دیگری بود.بین کار سرش را روی میز گذاشت و چندبار محکم با مشت به آن کوبید.وقتی داشت به خانه میرفت بین راه از ماشین پیاده شد و انقدر جیغ زد تا گلویش درد بگیرد.آنشب شام نخورد.

فردایش در محل کار انقدر با لگد به لبه میز کوبید که پایه میزش شکست،برای جبران خسارت از حقوقش کم کردند.در راه ساندویچ فروشی اشتباها به مردی تنه زد و فحش خورد.مجبور شد قبل از رفتن به داخل ساندویچ فروشی هم بار دیگر بایستد و محکم جیغ بکشد.ساندویچش بین راه از دستش افتاد.در ماشن را انقدر محکم به هم میکوبید که صدای دزدگیر در آمد.لیست مدرسه ها را در محل کارش جا گذاشت.برایش مهم نبود.آنروز ساعت سه ماشین را کنار خانه پارک کرد تا برود و خوردنی بخرد.کنسرو را تمام کرده بودند.دوباره توی ماشینش رفت و به دلایلی که خودش هم نمی دانست چیستند،گریه کرد.

و بین گریه اش،بصورت اتفاقی خانم پیری که یک بستنی اضافه خریده بود،آنرا به او داد.از مزه بستنی خوشش آمد.هیچوقت به فکرش نرسیده بود امتحانش کند.رفت و یک جعبه کامل بستنی خرید.تمام طعم ها را آنشب بعنوان شام امتحان کرد.وسط دومین بستنی تصمیم گرفت همزمان فیلم هم ببیند.بستنی ها تمام شدند و فیلم هنوز تمام نشده بود.بین فیلم خوابش برد.

فردا ساعت نه و نیم بیدار شد.لباس رنگارنگ پوشید و موهایش را بافت.با دوچرخه به سر کار رفت.بین کار موسیقی گوش داد و برای نهارش،از یک رستوران ژاپنی سوشی خرید.وقتی داشت برای چک کردن مدرسه ها میرفت،همزمان شروع به نوشیدن آب پرتقال کرد.شب بعد از خریدن یک عالمه شکلات و بستنی زنگ زد و از هردو کارش استعفا داد.در یک کارگاه طراحی پذیرفته شد.بالاخره با خستگی به رختخواب رفت.

با این فرق که اینبار، برای فردا هیجان داشت.

کارروتینداستانداستان کوتاهتغییرات
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید