ZACK
ZACK
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

تیک تاکِ مقدس

“زَک…میشه بازم بهم تیک تاک بدی؟!”

این اولین مکالمه من در مدرسه بود.در حالیکه از نادیده گرفته نشدن در پوست خود نمیگنجیدم،نیشم تا بناگوش باز شد و بسته تیک تاکم را از جیبم بیرون کشیدم.

”حتما!!”

فردی که جلوی من بود و اسمش تئودور بود_البته کل مدرسه تئو صدایش میکردند_ کلا روی تیک تاک گیر بود.از آن نوع آدمهایی هم بود که کاملا رک هستند و هر چرتی به ذهنشان میرسد به زبان می آورند و به اصطلاح کوه نمک های نه چندان شور هستند.همین جناب موطلایی بی نمک دیروز یک بسته تیک تاک من را تا دانه آخر نوش جان کرده بود،با این حال نمی توانستم به سینه اولین کسی که در مدرسه من را آدم حساب میکرد دست رد بزنم.تئو با یک لبخند نمکی شش در چهار بسته تیک تاک را از من گرفت و نصف بسته_منظورم حقیقتا نصف بسته است_را توی دستش خالی کرد.با اینکه واقعا کار بی ادبانه ای بود،من از این که کسی در مدرسه از من خوراکی درخواست کرده احساس خوبی داشتم.می دانستم قصد بدی ندارد.

صد البته این تازه ابتدای ماجرای بود.نیم صدم ثانیه پس از اینکه بسته تیک تاک دوباره به من بازگشت،رومئو مثل جت ظاهر شد و فقط سریع گفت”منم میخوام” و بدون اینکه منتظر جواب من باشد برای خودش تیک تاک ریخت.این لعنتی حتی اسم من را هم نمیدانست.

برای توصیف رومئو،میتوانم بگویم او هم هر چرتی به ذهنش میرسید میگفت،با این فرق که چرت های او باعث انفجار خنده ی کلاس میشد.یکجور هایی هم پادشاه و دیکتاتور کلاس محسوب میشد،که با نگاه تیز و عینک مستطیلی اش کاملا سازگار بود.

بدین ترتیب در دقیقه اول ورودم به مدرسه تیک تاکم به اتمام رسید.

این دو نفر،شاید شخصیت جالبی داشتند،اما هرگز دلم نمیخواست با آنها همسفر شوم.

مخصوصا در هفته دومی که توی این مدرسه جدید میگذراندم.

اما سرنوشت با من لج بود.

و بگذارید بگویم که هرگز دلم نمیخواهد تجربه مجددی از آن داشته باشم.

ماجرا بعد از زنگ ورزش اتفاق افتاد.وقتی که بچه هایی که در مدرسه غذا میخوردند همانجا میماندند و بچه هایی که در خانه غذا میخوردند با مترو و اتوبوس و هروسیله متحرکی که دم دستشان بود مستقیم به سمت خانه روانه میشدند و دو ساعت بعد،دوباره همه توی مدرسه بودند.من جزو دسته دوم بودم.جزو دسته بچه هایی که در غربت خویش و تنها سوار بر مترو و اتوبوس میروند خانه.شانس من،این دو نفر عشق تیک تاک هم در همین گروه بودند.شاید در ابتدا خوب به نظر میرسید،به هر حال آشنا بودند.اما یک نفر دیگر هم بود که او از این دو نفر آشنا تر بود.همکلاسی بزرگوار،لینا.یک دختر ترکیه ای خوشگل که سر تا پا سیاه میپوشید و شور رنگ سیاه را در آورده بود.کلا در کلاس ساکت بود و تقریبا حضور نداشت.من هم فکر میکردم که “خب،حتما خیلی دختر آروم و خوبیه!” که نظرم بعد از این کاملا تغییر کرد.خلاصه که ما چهار نفر،بدون نظارت هیچ بزرگتری سوار بر مترو به سمت مکانی که من اصلا نمیدانستم کجاست روانه بودیم،و قلب من داشت از جا کنده میشد،انگار همین کافی نبود که لینا ناگهان آن نکبتی را در آورد.

همان لوله نحس،یو اس بی.نه یو اس بی عادی، بلکه یو اس بی الکتریکی، یا به اصطلاح سیگار شارژ شدنی با عطر هلو(!).در مقابل چشمان حیرت زده من،یکی از نه_چندان دوستانم سیگار کشید.دودش را توی هوا فوت کرد و باعث شد بوی هلو دماغم را قلقلک دهد.این دختر آرام و درونگرا داشت سیگار میکشید.همسن خودم بود.همکلاسی بودیم.و او داشت سیگار میکشید.در مغزم چنان جیغ کشیدم که گوش هایم از درون درد گرفت.همچین پدیده‌ی نادری را داشتم در مقابل خودم میدیدم.و در آن لحظه فکر میکردم اصلا پدیده ای پدیده تر از این وجود ندارد.

که داشت.

از مترو پیاده شدیم،و به سمت خانه ای رفتیم که من درباره اش هیچ نظری نداشتم،و لینا همزمان مشغول کیف کردن با یو اس بی اش بود.حتی برایش اهمیت هم نداشت.

من اصلا کی خانه دوستم رفته بودم که بخواهم حالا خانه اش بروم؟من فقط دنبالشان رفتم و خودم را در خانه رومئو یافتم.اصلا من چرا باید خانه کسی میبودم که حتی اسمم را هم بلد نیست؟!و پیش از این که بفهمم چه بود و چه شد،تئو اسپاگتی درست کرد!!!من حتی فکر تنهایی جایی رفتن با مترو را هم نمیکردم،چه برسد به اینکه بروم خانه یکی از انسان های رندوم روی کره زمین و اسپاگتی _آن هم دست پخت تئو _بخورم.

و انگار این تجربه احمقانه کافی نبود،که ناگهان چیزی روی میز گذاشته شد.مغزم نزدیک بود بترکد.در آن لحظه آرزو میکردم همه شان سیگار بکشند اما آن کوفتی را نخورند.مشروب!!!این از پدیده قبلی هم پدیده تر بود.در حالی که تصوراتم نسبت به رومئو و لینا عوض شده بود،لینا نوشیدنی را هم خورد.و جالب اینجا بود که خود رومئو نخورد:/

و در دلم داشتم تئو را تحسین میکردم که حتی یک قطره هم از آنها نخورد،که ناگهان تئو یو اس بی لینا را برداشت!

نه!

نه!

نه!

نکن تئو!

ابهت خودت رو نشکن!

من فکر میکردم آدم خوبی هستی!

اما تئو انجامش داد…

و شروع به کشیدن کرد!

من حتی از سر لیوانی که دهنی است هم نمیخوردم،البته اصلا نمیدانستم سیگار دهنی واقعا دهنی محسوب میشود یانه؟!با این حال تئو استعداد زیادی در بیرون دادن دود داشت،مثلا دایره دایره یا آبشاری.میخواستم سرم را بکوبم در دیوار.دیگر حتی لینا را لمس هم نمیکردم.اصلا اینجا جای من نبود!میخواستم فرار کنم.قلبم داشت از پاشنه پایم میزد بیرون.میخواستم بالا بیاورم.حتی لینا به من هم آن سیگار دهنی را تعارف کرد،صد البته من که در حالت عادی هم سیگار نمیکشیدم با تصور ذرات تف خودش و تئو روی آن دل و روده ام بهم میپیچید.و بالاخره تمام شد و ما برگشتیم به مدرسه.این یکی از احمقانه ترین خاطره هایی بود که در زندگی ام ثبت شد.

بگذریم که تئو زنگ آخر از من پرسید که آیا باز هم تیک تاک دارم یا نه،و من به شدت جلوی خودم را گرفتم تا نزنم توی گوشش و فقط از او عذر خواهی کنم و بگویم که نه،به لطف شما و رومئو نه.که حتی این هم نگفتم و فقط با لبخندی آهسته سر به تکذیب تکان دادم.

خدایا خودت تئو و منو و رومئو و لینا رو حلال کن?? امیدوارم اونا هم منو حلال کنن!

خاطرهداستاندلنوشتهآب‌نبات
خشونت هرگز جواب نیست.خشونت سواله،و جواب بله اس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید